1/18/2013

از کجا شروع میشود ''آغاز آن روز خوب'' ؟

و یادم باشد یک روزی بنویسم از شکنجه گاه خاموشی به اسم بخش آی سی یو بهترین بیمارستان خصوصی مرکز گیلان، که حیف سرسبزی و دوست داشتنی بودن نام ''گیل'' که به یدک میکشد... یادم باشد که برایتان بگویم چه جوری پیرزنی را که رماتیسم همه بدنش را اسیر کرده، و  قادر حتا نیست که شکایت کند از درد، روزها به تخت بسته بودند انگار که عیسی  به صلیب و گذاشته بودندش مثل یک جوجه شبها تا صبح  بلرزد بدون لمس دستی، بدون اجازه ملاقاتی، بدون اینکه حتی با همراهانی که دلشان توی حلق، نشسته پشت در یک کلام حرف بزنند و بگویند آن تو چه خبر است... فقط چون برای بیمارستانی که سهامش خصوصی است، هر بیمار یک کیسه پول است و هر شب ماندنش توی بخش ویژه یک میلیون تومان می ارزد. یادم باشد که یک روزی بروم آنجا و تف بیاندازم به سر در منحوسش. و به جیب کثیف متخصص بیهوشی مقیم در بخش مراقبتهای ویژه که بیمار به هوش قادر به تنفس طبیعی و بدون هیچگونه عارضه مغزی را به خاطر یک مشت اسکناس بیشتر، خوابانده در قرنطینه و حتا پنج دقیقه برای یک توضیح کوچک به همراهانش وقت ندارد. که ساعتها و ساعتها آدمها را پشت در محل کارش نگه میدارد و پیدایش نمیشود بدون توضیح. که شدیدا خودش بیمارروحی است ولی چون آقای دکتر است و سهامدار بیمارستان است و عزیز آدمها زیر دستانش، حرف روی حرفش نیست با مجوز قسم سقراط. که موجودی است که که اگر به واسطه  کبودیها و زخمهای روی بدن بیمارتان، به زمین و زمان متوسل  بشوید تا بیمار را از چنگش بیاورید بیرون، اجازه ادامه درمان نمیدهد. و جان آن همه آدم که از بالا به پایین میبیندشان زیر دست اوست
 فکر کردم چه میشد اگر همین آدمهای همین پایین روزی حاضر نباشند که چنین پزشکی دور و بر عزیز روی تخت خوابیده اشان پیدایش شود؟ چه میشد اگر همه شان با هم در یک روز خاصی میگفتند رضایت نمیدهند چنین موجود غیر انسانی ای به تن بیمارانشان دست بزند ... آخ .. مشت نمونه خروار نیست؟ که اگر چنین روزی اتفاق می افتاد، خیلی قبلترش اتفاق افتاده بود که ما پشت تریبونها و در اخبار و در مجلس و شورایمان آنهائی را داشته باشیم که ازشان متنفر نیستیم

4 comments:

Unknown said...

من ساده رو بگو همیشه فکر می‌کردم در تمام ایران بیمارستانی به اندازه بیمارستان صاحب‌الزمان بندرعباس لایق نفرت و کینه و شماتت نیست. چه حیف که هست...
برای من ولی اون روز رسید که همه نزاکت و صبوریم رو بزارم کنار، فقط برای پیرزن رنجور ِ تکیده‌م که در آستانه مرگ به چیزی در حد یک حشره‌ تنزل پیدا کرده بود و تمام اون بی‌حرمتی‌ها رو تف کنم تو صورت‌شون. و دروغ چرا؟ حالا احساس آسودگی و رضایت می‌کنم

S* said...

می فهمم

Anonymous said...

:(

Anonymous said...

u meant Boghrat.