یک رفیق نادیده عزیزی، امروز نوشته بود که هر وقت شبهای غمش و غمگینی های شبانه اش زیاد می شود؛ درد معده امانش را می بُرد. نوشته بود هر وقت آزرده می شود یا از مراقبت خودش وا می ماند، درد می آید و می نشیند. من می دانم درد معده امان آدم را چگونه می برد ... من فکر می کنم که قلب آدمها هر چه هم بنا به گفته شاعران و داستان نویسان دریایی باشد یا به وسعت دشتهای بی انتها و زمینهای پهناور و آسمانهای بلند ...؛ باز قد یک مشت است. مگر نیست؟ و مگر چقدر از دنیا توی مشت یک آدمیزاد جا می شود؟ و خب کیست که نداند همیشه غصه ها فربه تر از سر خوشیهایمان به دنیا می آیند و در ما لانه می کنند؟
فکر می کنم وقتی قلب یک آدمی پر میشود، وقتی از غصه هایش و از آه هایش پر میشود؛ جا کم می آورد و آماس می کند و بعد غصه ها آرام آرام شرّه می کنند توی معده. توی چشم. توی خون. همین است که مادرم می گفت : غصه آدم می کشد مادر ... غصه بد دردی است ... من زیست شناسی خوانده ام همه عمرم. و علیرغم آنچه توی کتابها به ما گفته اند، من اما می دانم که معده آدم همان دلش که نیست. دل جای آدمها و حرفها و رازها ست و معده جای آب و غذا. اینها کلی توفیر دارند با هم. اما جفتشان توی یک شب سردشان می شود از بی چراغی . جفتشان به تنگ می آیند از بی محلی یا خشم یا غم . و جفتشان درد می کشند. با هم. فکر کنم این شعر بنی آدم و اعضا و فلان و بهمان را از همین رو سروده اند اصلا. دو نقطه آخ
فکر می کنم وقتی قلب یک آدمی پر میشود، وقتی از غصه هایش و از آه هایش پر میشود؛ جا کم می آورد و آماس می کند و بعد غصه ها آرام آرام شرّه می کنند توی معده. توی چشم. توی خون. همین است که مادرم می گفت : غصه آدم می کشد مادر ... غصه بد دردی است ... من زیست شناسی خوانده ام همه عمرم. و علیرغم آنچه توی کتابها به ما گفته اند، من اما می دانم که معده آدم همان دلش که نیست. دل جای آدمها و حرفها و رازها ست و معده جای آب و غذا. اینها کلی توفیر دارند با هم. اما جفتشان توی یک شب سردشان می شود از بی چراغی . جفتشان به تنگ می آیند از بی محلی یا خشم یا غم . و جفتشان درد می کشند. با هم. فکر کنم این شعر بنی آدم و اعضا و فلان و بهمان را از همین رو سروده اند اصلا. دو نقطه آخ
2 comments:
این رو که خوندم یاد یه حکایتیافتادم. اینکه روزی یکی داشته میزده تو سر خودش توی کو چهها میدویده کمک میخواسته. نمیدونم سقراط یا بقراط یا یه حکیمی چیزی بهش میرسه میگه چی شده. میگه به دادم برسید زنم شیشه خرده. حکیم نفس راحتی میکشه و میگه خب شیشه خورده که خورده، درمان داره. یه جوری توی سرت میزدی که من فکر کردم غصه خورد، که درمانی نداره.
پ.ن. بنده سین هستم، همونی که مدتی قبل هم کامنتی اینجا گذاشته بود و ایمیلی هم زد. خواستم بدونی همچنان بیصدا میخونمت دختر عزیز و سلام.
سلام از ما
:)
Post a Comment