9/07/2012

* این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من , گفت بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم

میگفت ۵ سال اول با هم بودنمان را فقط و فقط حرص خوردم و به خودم پیچیدم و لبم را در سکوت گزیدم چون کارش یک شکلی بود که با زیباترین هنرپیشه ها و مجریهای برنامه میرفتند ماموریت های هفته ای ... تازه که دوست دخترها و نامزد سابقش هنوزدر حلقه دوستان بودند و تلفن های احوال پرسی و نامه های دلم برای فلان چیز تنگ و برای بسار چیز گشاد است شان به راه بود. هنوز یادگاریهایشان را تک و توک پیدا میکردم و حرف میزدم اگر محکوم میشدم به فضولی و مریضی و اگر نمیزدم که گریه میکردم خاموش ... مریض شدم. بیمار شدم. اعصابم تکه تکه بود. تا اینکه هی اینها را رقیق و رقیق تر کردم برای خودم و چند تایشان هم که خودشان بخار شدند و نیست شدند و این را هر روز خدا به خودم گفتم که هر چه بوده و شده نهایتش این است که این منم که الان دارم باهاش زندگی میکنم و منم که دوستم دارد و منم که فلان و منم که بهمان
میگفت و من نگاهش می کردم که چه زن نازنین با سواد مهربانی است و چقدر ظریف است و جذاب است و دوست داشتنی است... یک جمله ای هم نوک زبانم بود که ماسید و نگفتم . میخواستم بگویم ببین ...ببین از خودم بگیر تا خودت تا همه ...تا همه همه همه ... ما هیچکدام همچین تحفه بسیار نایاب بسیار جذاب بی نقص و هلو و پریزاده و جگر طلا و خدا و امامی نیستیم ها ... حالا اصلا و واقعن کی قرار است به سر کی چه گل گلستانی بزند که بیاییم و دایم نگران و ترسان باشیم برای نزدنهاش یا بیاییم شکرگزار و حمد گوی دو عالم باشیم برای زدنهاش ؟ ته تهش خبری نیست به همه مقدسات . حواسمان به این هم باشد گاهی
مولوی. دیوان شمس*

No comments: