6/22/2011

HP Pavilion

دلبستگی من به اشیا ، بیشتر اوقات ، به کاربردشان و قدر و قیمتشان مرتبط نیست . به حسم نسبت به لحظه ای که دارایشان شدم ، به حال خاصی که روزگاری برایم ساختند ، به یاد آدمهای مرتبط ، با آن نیرویی که با نگاه کردن بهشان می آید توی فکرم و مرا می نشاند روی یک خاطره و می بردم به جاهایی که بودم یا بودنهایی که دوست می داشتم یا دوست داشتنهایی که دوست داشتنی اند هنوز . دلبستگی من به اشیا ، سوفسطایی تر از آنست که بخواهم تعریفش کنم . به خاطر همین است / بود که وقتهای خانه تکانی عید و اسباب کشی و ریختن دل و روده اتاقها ، من همیشه سرزنش می شده ام که چرا کلی کاغذ و خرده ریز و خنزر پنزر دور خودم جمع کرده ام . گیرم که هرگز این کاغذها را نمی گذاشتم گرد زمان رویشان بنشیند و زردشان کند و خنزر پنزرهایم گرد آلود و کهنه و مندرس نبودند ... گیرم که از ده سال ، پانزده سال ، حتی قبل تر از آن داشتمشان ؛ نو و تمیز . حتی من خنزر پنزرهایی را نگه داشته ام از روزهای دبستان . کجای کارم واقعا !
یادم نیست توی کدام فیلم بود که یک پلیس میانسال ، ماهها سعی کرده بود تا بی گناهیش را در قتل یک کلاهبردار بین المللی ثابت کند . شرافتش را ، همه سالهای اشتغالش را ، همه هستی اش را داو گذاشته بود تا به بقیه بفهماند قاتل نیست . عاشق یک زنی هم بود این وسط . روزی که نتیجه فرجام خواهی دادگاه آمد و بعد از نفس گیرترین جلسه های بازپرسی و تعلیق و انفصال از خدمت و بی مهری دیدن های بسیار بالاخره بی گناهیش ثابت شد ، رفت بالای یک پل بلند و مدتها از آنجا به پایین نگاه کرد و بعد هفت تیرش را و کارتهای شناسایی اش را و ستاره های تازه پس گرفته روی شانه اش را که نشان می دادند یک افسر پلیس رتبه دار است انداخت توی آب . پدرم گفته بود : "بهترین راه استعفا دادن "... . این صحنه برای همیشه در یاد من ماند .
من یک لپ تاپ سفید داشتم . اولین لپ تاپم بود . خدا میداند که یک روزگاری چقدر بهش وابسته بودم . روزی که دارایش شدم خیلی مغرور بودم به داشتنش بسکه جدید و زیبا و خوشدست بود . صفحه کلید نقره ایش شاهد هزاران کلمه ای بود که با بهترین دوستها و آشناهایم رد و بدل کرده بودم . شاهد آخرین سالهای بودنم توی خانه پدری بود . از همان روزی که دارایش شدم اسباب معاشرتم شد با خیلی از دوستهایی که از لالوی دنیای مجازی پیدا کردم . وسیله رساندن گریه ها و خنده ها و زندگی هایم شد . چند سال گذشت و دیگر من یک لپ تاپ سفید داشتم که خراب شده بود روزی و من روزها زمین و آسمان را به هم دوختم تا دوباره تعمیرش کنم . کردم . نصفه نیمه . چون هیچوقت مثل اولش نشد. فرستاده بودمش دوبی ، کیش ، دست آشنا ، غریبه ... مثل اولش نشد که نشد ولی کار می کرد . با خودم بر داشتمش و آوردم اینور دنیا حتی . به خاطرش یک کیف عجیب خریده بودم که گنجایش دو لپ تاپ را با هم داشته باشد چون نمی توانستم فکر کنم که نباشد دم دستم . در این حد . و من امروز یک کاری کردم . رفتم خانه قبلیم . رفتم سراغ کاغذها و دفترهای باطله که دیگر باید می رفتند توی اتاقک بازیافت . و بعد لپ تاپم را برداشتم . و با خودم بردم پایین . و درش را باز کردم . و بهش گفتم من و تو خیلی با هم زندگی کردیم . ولی آن زندگی را کردیم و گذشتیم ها ؟ تمام . بعد گفتم خداحافظ . و یک صدایی شنیدم بلند از برخورد یک جسم فلزی ظریف با انواع فلزهای اوراقی . و آمدم بیرون . و همین . به قول پدرم : بهترین راه استعفا
.

6/21/2011

در این شبها که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد ...

توی یک حیاطی ایستاده بودم که بعد فهمیدم حیاط زندان است . من منتظر بودم . نمی دانم چرا اما توی خواب می دیدم که پدرم و مادرم توی زندانند و من بیرون . لباسم تیره بود . حیاط زندان سیمانی بود و یک درخت بلند از یک کاشی سربلند کرده بود . من رو به میله ها داد می زدم . قرصهای مادرم که هر روز صبح روی میز صبحانه می چیند دستم بود . داد می زدم و قرصها را توی دستم می فشردم . رو به میله های سفید داد می زدم ؛ نه ، خواهش می کردم ، التماس می کردم ، می گفتم حالش خوب نیست ، می گفتم بگذارید چند دقیقه لااقل بیایند بیرون ، بگذارید من یک لحظه بروم ببینمشان ...


وقتی بیدار شدم ( بیدار نشدم ...پریدم بیرون از توی آن کابوس ) آنقدر صورتم و لحافم و مشتهایم فشرده بودند که درد داشتم توی پوستم . باز هم می خواستم دیوانه وار تلفن را بردارم و زنگ بزنم ایران . یادم افتاد یک بار قبلا این کار را کرده ام و چقدر بد شده بود ... یادم افتاد آنجا توی خانه مان احتمالا وقت سکوت و خواب است و من می ترسانمشان . نشستم و آسمان را نگاه کردم و شمردم تا صبح شود ... .


فقط همین نبود . به زندان فکر کردم . به چکمه پرغضب سرباز که توی سینه مرد کوبید و قلب همسر جوانش را سوراخ کرد از غم . به اعتصاب فکر می کنم ، به خونریزی معده و برگشت خون سرخ از زبان سبز . به پنجره یک تراس فکر می کنم که مردی از آنجا بال در آورد . به دستهای افراشته نسرین فکر می کنم . به خیابانهای سی سال پیش فکر می کنم که همین پدر و مادرم که دیشب توی خواب من پشت میله ها گیر افتاده بودند به امید آزادی و روزگار بهتر روی آسفالتشان راه می رفتند و مشت به آسمان گره می کردند و به فردایی که امروز من است امید داشتند . به پلاک های نصفه فکر می کنم و به بدنهایی که زیر آفتاب خوزستان پوسیدند و خاک شدند و به باد ... به طاقت عجیب آدمهایی فکر می کنم که هر روز و هنوز بیرون محوطه سیمهای خار دار شمع روشن می کنند و به تک پنجره برج نگهبانی چشم می دوزند . به گورهایی که شبها پر می شوند و روزها دورشان حصار می کشند . به آدمهای تبعید فکر می کنم که روی آزادترین زمینهای دنیا هم محصورند ... به خانه هایی فکر می کنم که یکی زیر سقفشان کم است ، به آن سقف و آن التهاب مدام فکر می کنم ... به یک جنگل ستاره فکر می کنم ... به یک جنگل ستاره ...

6/20/2011

برای تو و خویش

برای تو و خویش

چشمانی آرزو می‌كنم

كه چراغ‌ها و نشانه‌ها رادر ظلمات‌مان ببیند.

گوشی

كه صداها و شناسه‌ها رادر بیهوشی‌مان بشنود.

برای تو و خویش،

روحی

كه این همه را در خود گیرد و بپذیرد.

و زبانی

كه در صداقت خود

ما را از خاموشی خویش بیرون كشد

و بگذارد از آن چیزها كه در بندمان كشیده است

سخن بگوییم.




مارگوت بیکل

ترجمه شاملو

6/14/2011

کلبه من

از آنچه که فکر می کردم سخت تر بود . جمع آوری دو سال زندگی ؛ هر چه کوچک و جمع و جور و تکی ، تکی ... . زیاد بود . زیادتر از آنی که به نظر می آمد . من قرار بود آدم جمع کردن یادگاری و جعبه و کارت و ته بلیط نباشم که ... اینها چی بودند پس ؟ لباس و ظرف و پارچه و کاغذ و وسایل برقی و تزئینی به کنار ، چقدر خرده ریز داشتم که هر کدام نشان می دادند کجا بودم و در چه حال ... عجب ...

از دو روز قبلش خرد خرد وسیله و لباس می بردم و می چیدم . روز اسباب کشی داشتم از مدرسه می رفتم خانه و فکر می کردم توی دلم چرا اینهمه غمگینم ؟ روز اسباب کشی آدم باید سرش شلوغ باشد نه که دلش شلوغ باشد . بعد دوستهایم آمدند و هر کدام یک گوشه ای را گرفتند که اگر ول می کردند من در می ماندم . گنده ترینشان میزم را گذاشت روی سرش . اشک جمع شد توی چشمم . هر کدام مال یک ملیتی بودند . فقط یکیمان ایرانی بود . من خیلی وقت است که بنا به ملیت آدمها دوست انتخاب نمی کنم . خیلی از هموطنانم طی این سالها ناامیدم کرده اند . یک ناامید می گویم ناامید می شنوید . اینها شوخی می کردند ، می دویدند ، جوک می گفتند و خیالم را راحت می کردند که لنگ نمی گذارندم . دیگر می خندیدم وسط کار حتی . تمام شد . بعدش من رفتم خانه قدیمی ام دنبال باقی خرده ریزهایم و شیرینیهایی که وسط آن همه گرفتاری دلم نیامده بود آماده بخرم ، پخته بودم که گرم و تازه باشد . در را باز کردم و دیدم هنوز نرفته ، انگار سالهاست کسی آنجا زندگی نمی کند ... باد می پیچید از پنجره نیمه باز . فکر کردم یعنی دو سال گذشته از اولین شبی که کلید انداختم آمدم اینجا ؟؟؟ یعنی دو سال کوچکتر ، جوانتر ، کمتر بودم ؟؟؟؟ یعنی چقدر زود گذشت آخر ؟؟؟؟ ...


آمدم دیدم همه جمعند . آنها که نتوانسته بودند بیایند کمکم بدون اغراق روی هم بیش از پانزده پیام فرستادند که دست نگه دارم تا برسند . یکیشان فردایش باید ساعت شش صبح فرودگاه می بود که برای همیشه ( برای همیشه ؟؟؟ ) برود ولی تا نصفه شب مانده بود کنار من . بعدش شروع شد . از مهارت جا دادن آنهمه خرت و پرت در فضای کوچک ، از تمیز بودن عجیب همه سطوح ، از مزه کیک شکلاتی ، از همه چیز جوری زیادی تعریف کردند که من از مهرشان به گریه افتادم . می شود مرا کمتر به گریه بیندازید لطفا ؟


صبح نیمه بیدار ، یاد صبحی افتادم که سه نفری روی تخت نیاز خوابیده بودیم . سه نفری آویزان و گیج این دنیا بودیم . سه نفری روی یک خط . هر کدام منتظر به یک نوعی . نیاز گفت بچه ها من خواب و بیدار بودم ( از حالت آلفا یک چیزهایی گفت که یادم نیست ) . گفت در آن حالت برای هر سه نفرمان دعا کردم . دعا کردم درست شود . دعا کردم خوب باشد حالمان . یاد دعایش افتادم . اینکی سه سال پیش بود حتی ... سه سال از مای آن روز گذشت .


یک پریز خوب کار نمی کرد . یک لوله هم در مسیر آب سرد گرفته بود به نظرم . رفتم دفتر مدیریت . گفت به فلان آدرس ایمیل بده . پیش خودم گفتم کارَت در آمد . حالا کو تا بیایند . دلخور رفتم خرید . برگشتم . دیدم یک چیزهایی جابه جا شده . مثلا جای شمع سبز رفته پشت سر قاب عکس . عروسک کوالا رفته سمت چپ . دو برگه امضا و تاریخدار روی میزم نشان میدادند که یک برقکار و پشت سرش یک تعمیرکار شیر آلات آمده اند و اشکالات را رفع کرده اند ! به این سرعت !! طفلکیها سعی کرده بودند چیگیل پیگیلهای مرا حتی الامکان سر جای خودشان بگذارند .
امروز ، برای اولین بار که گاز را روشن کردم و ماهیتابه را گذاشتم رویش ، خیلی بی ربط ولی به شدت داشتم به رابطه فکر می کردم . اینکه در یک رابطه حفظ جزئیات و حواشی مسائل مهم نیستند . اما گاهی می توانند خیلی موثر باشند توی دوام یا اتمام رابطه . مهم است که هر دو سر یک رابطه مثلا روغن زیتون را در غذا به روغن حیوانی ترجیح بدهند نه اینکه یکی دیوانه وار کره بخورد آنیکی هیچ نوع چربی . یا فرضا مهم است که هر دو شوید یا نعناع دوست داشته باشند توی ماست یا روی نیمرو . یا هر دو با هم ترجیح بدهند روزهای آفتابی را درازکش روی چمن بگذرانند تا کنج خانه نشسته روبروی اخبار همیشه جهت دار رسانه ها .


یادم باشد اولین غذایی که زیر این سقف درست کردم ، تخم مرغ سرخ شده در روغن زیتون کم چربی بود با شوید فراوان . گوجه های ریز ریز داشت و پنیر کرَفت با طعم تربچه نقلی . خدا را چه دیدی ، دو سال دیگر هم می آیند و باز مثل برق و باد می گذرند و آدم امروز را یادش می رود یکهو !

6/03/2011

به خاطر نوشتن . به خاطر خود خود نوشتن ...

این نوشته ، قدردانی از موهبت نوشتن است برای یک آدمی مثل من . مسلما آنچه در چارچوب افعال قابل اجرا و غیر قابل اجرای زندگی من می گنجد ، درصدد رد یا قبول سلیقه افراد خارج از این چارچوب نیست . به دلیل شغل و آموخته هایم ذائقه هر یک از آدمهای روی زمین را به شدت امری ژنتیک می دانم و بنابراین ژنهای من ، نمی تواند ژنهای متفاوت را قضاوت کند و نمی کند.


دبیرستانی بودم و یک متنی نوشته بودم برای یک نمایشی .الان که نگاه می کنم می بینم چقدر چیز جفنگ و شعار زده ای بود در حد همین سریالهای دوزاری شبکه سه سیما ولی آن روزها ما را تحویل گرفتند به خاطرش . قهرمانش یک زنی بود که مادر بود و همسر بود و خیلی باحال و شادمان و اینها بود و تازه فارغ التحصیل یکی از شاخه های مهندسی معدن بود که برای شغل داشتن لازم داشت در جاهایی تقاضای کار کند که اکثر یا همه کارکنانش مرد بودند . خب داستان اینجا شروع می شد که برخورد کارگرها چه جوری است و برخورد مدیر عامل و معاونش چه طوریست و این آدم اینقدر مستقل و ال و بل توی مثلا یک شهرک صنعتی به راحتی نمی تواند حتی رفت و آمد کند چون فرهنگ کارکردن در یک محیط مردانه یک جوری است که خب جور خوبی نیست برای این آدم . نوجوان بودم و فکر می کردم دارم همه مناسبات را منفجر می کنم . بگذریم . گفتند سالن می دهیم و امکانات می دهیم و وقت فراغت در این حد که کلاس معارف و زمین شناسی را نروید ! به شدت استقبال کردیم به خاطر همینش !! همگیمان توی جو مهرجویی و کیارستمی بودیم شدیدا . به عنوان نویسنده و کارگردان یک صندلی تاشوی سیاه هم داشتم و بچه های مسئول نور و صحنه پشت سرم باعث می شدند فکر کنم در شهر به ما پیشنهاداتی شده . تمرینها پراکنده بود که یک کارشناس از ا اداره تئاتر و یکی دیگر که یادم نیست کی بود از سینمای جوان آمدند و گفتند چرا اینقدر کند پیش می رویم ؟ گفتم چون بازیگر نقش اول نداریم و کسی تا الان حاضر نشده این حجم مونولوگ و دیالوگ را بگوید و دو نفری هم که آمدند و تست دادند اصلا خوب نبودند . کارشناسمان داشت نتچ نتچ می کرد که یک تخسی درآمد که " آقا این خودش می تونه بازی کنه ، استاد ادا درآوردن و ایناس ، نصف حرفاش نمی دونیم واقعیه یا بازیه یا چی ... بخواد ما رو بخندونه یه جوریه که ما خفه می شیم از خنده ولی خودش ساکت و معصوم یه جور به تخته زل می زنه که دبیرا همیشه یکی دیگه رو بیرون کنن از کلاس !! " . یاروها من را نگاه کردند . گفتم من ؟ نه ! گفتند چرا ؟ یک سعی کن . این متن را خودت نوشتی . خیلی راحت تر است که . اصلا بیا امتحانی یک صحنه بازی کن ، سخت نیست . امتحان کن ببین . گفتم ببینید اصلا سخت که نه ، خیلی هم ساده است . به بازی تک تک همین ها ایراد اساسی دارم و فکر می کنم خیلی خوب بلد باشم در همه این نقشها بازی کنم . اما نمی کنم . گفتند چه مرگت است خب ؟ گفتم از اینکه احساساتم را نشان یک سری تماشاچی بدهم ، حس خوبی ندارم . نمی توانم این کار را بکنم . وقتی حرف تئاتر است ، حتی ابایی از جاروکشی پشت صحنه اش ندارم ، اما بازیگری نه ، کار من نیست . حسم را بازی نمی کنم ... . خب ... بازیگر پیدا شد . خوب نبود . سوم شدیم . به بخش مسابقات کشوری هم نرفتیم . پشیمان نیستم .


یک رفیقی داشتم که عکاس بود . نه از اینها که دوربین گران و سلیقه خوب و دید هنری و علاقه زیاد دارند و عکاس می شوند . درسش را خوانده بود . واقعا عکاس بود . حرفه ای . در جشنواره عکاسی با دوربین دیجیتال به همان سادگی جایزه می گرفت که در جشنواره عکاسی با دوربین آنالوگ . یک روزی با هم قهوه می خوردیم . کنار دستم چند تا چوب کبریت بود . من با سهل انگاری قهوه ام را می خوردم و حواسم جای دیگری بود و با چوب کبریتها شکل می ساختم . فردایش عازم سفر بودم . یکهو دوربینش را از توی یک خورجین درآورد و از من خواست که ساعت و انگشترم را دربیاورم . چند تا عکس گرفت . همین . رفتم خانه . شب خوابیده بودم که روی تلفنم پیغام داد این عکسها را الان ظاهر کرده و دیده چیزی ورای تصورند . نوشت این یک اتفاق نادر است ؛ لطفا سفرت را به تعویق بینداز ، می شود جایزه اول فلان مسابقه را ببریم ، ویزای شینگن می گیری باهاش بخاطر نمایشگاه ، جایزه به دلار است ، راهت باز می شود به کجاها اصلا . ال است بل است . نوشتم ببخشید . من باید سفرم را بروم و از مدل شدن خوشم نمی آید . باز نوشت . نوشت . ده صفحه . بیست صفحه . از زاییده شدن هنر در لحظه ای که چشم زیبایی را می بیند وانسان جرات تصرفش را پیدا می کند با سرایشش در یک شعر یا کشیدنش دریک طرح یا ثبتش در یک لحظه . با یک کلیک حتی . نوشتم با اینکه رنگ و موسیقی و طرح و نقش و شعر و عکس ؛ جزیی از زندگی منند ، خودم را به این شکل وامدارشان نمی بینم که کاری که بهش اعتقادی ندارم بکنم . درونگراتر از آنم که عمدا فرم بدهم به پوست و عضله ام ولو اینکه دریک نمای بسته محو بگذارمشان جلوی کادر دوربین . عکاسی مثل یک هایکو است . دوست دارم اگر توی یک چنین هایکویی موضوع هستم مالکش خودم باشم و خودم . من آدم این نیستم که بگویی دستت را بگذار روی گودی گردنت و رگ دستت را برجسته کن و پوستت را بکش . شاید برای خیلیها اغوا کننده باشد ، اعتماد به نفس بدهد ثبت یک زیبایی . حس جاودانگی و اینها بدهد اصلا . اما برای من نیست اینجور که عکس بشوم و بعد بروم بنشینم روی میز مسابقه یا چندین سال روی اینترنت باشم یا بسته به اینکه از کدام وجه خودم مایه گذاشته ام بروم روی دیوار سالن پذیرایی یا اتاق کار یا خواب یک خانه ای بدون اینکه دیگر مالک آن بخش از خودم باشم که تصویرش را ساخته ام . اینجا دیگر مثل سرودن شعر یا طرح زدن یا نوت نویسی نیست برای من . اینجوری حس می کنم این خود منم که توی یک قابی هستم که دیگر از آن من نیست . نوشتم رفیق ، من آدم قلمرو ساختنم . حالا هر چه کوچک ، هر چه ساده ، اصلا هر چه . اما قلمرو ام مال من است . به بدنم هم به شکل بخش مهمی از این قلمرو نگاه می کنم . نمی توانم اینجوری شریک بشوم با بقیه . دلخور شد . قهر کرد . به من گفت متحجر باهوشی هستم که از تجربه کردن می ترسم و خودم را پشت این الفاظ پنهان می کنم . نوشتم گویا سر باهوش بودنم با هم تفاهم داریم پس این ادعا را می کنم که نیازی به تجربه آنچه که اینقدر واضح می دانم دوستش نخواهم داشت ندارم . تا مدتها با من حرف نمی زد .


فکرش را می کنم می بینم که این همه حس بد و خوب سیال در هر لحظه توی من دارند می چرخند . به شدت آدم حس و درک حس در لحظه ام . خدا می داند که روزی چند بار چند حس مختلف را تجربه می کنم و چقدر سعی می کنم که کنترلشان کنم . که جنبه بیرونی نداشته باشند .دوست ندارم خیلی ازشان حرف بزنم یا نشانشان بدهم . اکسپوز نیستم . دلم نمی خواهد باشم هم . بعد فکر می کنم آدم درونگرایی مثل من ، اگر بلد نبود بنویسد ، یحتمل دق می کرد ...دقیقا دق می کرد . نوشتن برای من مثل وقتی است که میروم در مسیر باریک علفزار پشت خانه ام هفت کیلومتر می دوم . عرق کرده با ضربان نبض صد و هشتاد می آیم خانه و شیر دوش آب را تا ته باز می کنم . نوشتن برای من مثل وقتی است که بعد از یک امتحان خیلی سخت می آیم و همه جا را تاریک می کنم و بی خبر از زمان و مکان ساعتها در اعماق خواب نفس می کشم آرام ، با خستگی ای که پشت سر گذاشته می شود . نوشتن برای من مثل وقتی است که یکی مرا می خواند به یک نام خودمانی در یک جمع غریبه . نوشتن برای من رفع خستگی است . فرصت باز کردن درهای درون یک حیاط است با خیال جمع حفظ حریم . مجال گفتن از خویشی است که جور دیگری نمی خواهم ابراز شود . هر از گاهی اینجا قدری از خودم را می نویسم ، همینقدری را که دوست دارم مثل یک بادبادک بفرستم هوا . سبک . رها ...