6/21/2011

در این شبها که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد ...

توی یک حیاطی ایستاده بودم که بعد فهمیدم حیاط زندان است . من منتظر بودم . نمی دانم چرا اما توی خواب می دیدم که پدرم و مادرم توی زندانند و من بیرون . لباسم تیره بود . حیاط زندان سیمانی بود و یک درخت بلند از یک کاشی سربلند کرده بود . من رو به میله ها داد می زدم . قرصهای مادرم که هر روز صبح روی میز صبحانه می چیند دستم بود . داد می زدم و قرصها را توی دستم می فشردم . رو به میله های سفید داد می زدم ؛ نه ، خواهش می کردم ، التماس می کردم ، می گفتم حالش خوب نیست ، می گفتم بگذارید چند دقیقه لااقل بیایند بیرون ، بگذارید من یک لحظه بروم ببینمشان ...


وقتی بیدار شدم ( بیدار نشدم ...پریدم بیرون از توی آن کابوس ) آنقدر صورتم و لحافم و مشتهایم فشرده بودند که درد داشتم توی پوستم . باز هم می خواستم دیوانه وار تلفن را بردارم و زنگ بزنم ایران . یادم افتاد یک بار قبلا این کار را کرده ام و چقدر بد شده بود ... یادم افتاد آنجا توی خانه مان احتمالا وقت سکوت و خواب است و من می ترسانمشان . نشستم و آسمان را نگاه کردم و شمردم تا صبح شود ... .


فقط همین نبود . به زندان فکر کردم . به چکمه پرغضب سرباز که توی سینه مرد کوبید و قلب همسر جوانش را سوراخ کرد از غم . به اعتصاب فکر می کنم ، به خونریزی معده و برگشت خون سرخ از زبان سبز . به پنجره یک تراس فکر می کنم که مردی از آنجا بال در آورد . به دستهای افراشته نسرین فکر می کنم . به خیابانهای سی سال پیش فکر می کنم که همین پدر و مادرم که دیشب توی خواب من پشت میله ها گیر افتاده بودند به امید آزادی و روزگار بهتر روی آسفالتشان راه می رفتند و مشت به آسمان گره می کردند و به فردایی که امروز من است امید داشتند . به پلاک های نصفه فکر می کنم و به بدنهایی که زیر آفتاب خوزستان پوسیدند و خاک شدند و به باد ... به طاقت عجیب آدمهایی فکر می کنم که هر روز و هنوز بیرون محوطه سیمهای خار دار شمع روشن می کنند و به تک پنجره برج نگهبانی چشم می دوزند . به گورهایی که شبها پر می شوند و روزها دورشان حصار می کشند . به آدمهای تبعید فکر می کنم که روی آزادترین زمینهای دنیا هم محصورند ... به خانه هایی فکر می کنم که یکی زیر سقفشان کم است ، به آن سقف و آن التهاب مدام فکر می کنم ... به یک جنگل ستاره فکر می کنم ... به یک جنگل ستاره ...