6/14/2011

کلبه من

از آنچه که فکر می کردم سخت تر بود . جمع آوری دو سال زندگی ؛ هر چه کوچک و جمع و جور و تکی ، تکی ... . زیاد بود . زیادتر از آنی که به نظر می آمد . من قرار بود آدم جمع کردن یادگاری و جعبه و کارت و ته بلیط نباشم که ... اینها چی بودند پس ؟ لباس و ظرف و پارچه و کاغذ و وسایل برقی و تزئینی به کنار ، چقدر خرده ریز داشتم که هر کدام نشان می دادند کجا بودم و در چه حال ... عجب ...

از دو روز قبلش خرد خرد وسیله و لباس می بردم و می چیدم . روز اسباب کشی داشتم از مدرسه می رفتم خانه و فکر می کردم توی دلم چرا اینهمه غمگینم ؟ روز اسباب کشی آدم باید سرش شلوغ باشد نه که دلش شلوغ باشد . بعد دوستهایم آمدند و هر کدام یک گوشه ای را گرفتند که اگر ول می کردند من در می ماندم . گنده ترینشان میزم را گذاشت روی سرش . اشک جمع شد توی چشمم . هر کدام مال یک ملیتی بودند . فقط یکیمان ایرانی بود . من خیلی وقت است که بنا به ملیت آدمها دوست انتخاب نمی کنم . خیلی از هموطنانم طی این سالها ناامیدم کرده اند . یک ناامید می گویم ناامید می شنوید . اینها شوخی می کردند ، می دویدند ، جوک می گفتند و خیالم را راحت می کردند که لنگ نمی گذارندم . دیگر می خندیدم وسط کار حتی . تمام شد . بعدش من رفتم خانه قدیمی ام دنبال باقی خرده ریزهایم و شیرینیهایی که وسط آن همه گرفتاری دلم نیامده بود آماده بخرم ، پخته بودم که گرم و تازه باشد . در را باز کردم و دیدم هنوز نرفته ، انگار سالهاست کسی آنجا زندگی نمی کند ... باد می پیچید از پنجره نیمه باز . فکر کردم یعنی دو سال گذشته از اولین شبی که کلید انداختم آمدم اینجا ؟؟؟ یعنی دو سال کوچکتر ، جوانتر ، کمتر بودم ؟؟؟؟ یعنی چقدر زود گذشت آخر ؟؟؟؟ ...


آمدم دیدم همه جمعند . آنها که نتوانسته بودند بیایند کمکم بدون اغراق روی هم بیش از پانزده پیام فرستادند که دست نگه دارم تا برسند . یکیشان فردایش باید ساعت شش صبح فرودگاه می بود که برای همیشه ( برای همیشه ؟؟؟ ) برود ولی تا نصفه شب مانده بود کنار من . بعدش شروع شد . از مهارت جا دادن آنهمه خرت و پرت در فضای کوچک ، از تمیز بودن عجیب همه سطوح ، از مزه کیک شکلاتی ، از همه چیز جوری زیادی تعریف کردند که من از مهرشان به گریه افتادم . می شود مرا کمتر به گریه بیندازید لطفا ؟


صبح نیمه بیدار ، یاد صبحی افتادم که سه نفری روی تخت نیاز خوابیده بودیم . سه نفری آویزان و گیج این دنیا بودیم . سه نفری روی یک خط . هر کدام منتظر به یک نوعی . نیاز گفت بچه ها من خواب و بیدار بودم ( از حالت آلفا یک چیزهایی گفت که یادم نیست ) . گفت در آن حالت برای هر سه نفرمان دعا کردم . دعا کردم درست شود . دعا کردم خوب باشد حالمان . یاد دعایش افتادم . اینکی سه سال پیش بود حتی ... سه سال از مای آن روز گذشت .


یک پریز خوب کار نمی کرد . یک لوله هم در مسیر آب سرد گرفته بود به نظرم . رفتم دفتر مدیریت . گفت به فلان آدرس ایمیل بده . پیش خودم گفتم کارَت در آمد . حالا کو تا بیایند . دلخور رفتم خرید . برگشتم . دیدم یک چیزهایی جابه جا شده . مثلا جای شمع سبز رفته پشت سر قاب عکس . عروسک کوالا رفته سمت چپ . دو برگه امضا و تاریخدار روی میزم نشان میدادند که یک برقکار و پشت سرش یک تعمیرکار شیر آلات آمده اند و اشکالات را رفع کرده اند ! به این سرعت !! طفلکیها سعی کرده بودند چیگیل پیگیلهای مرا حتی الامکان سر جای خودشان بگذارند .
امروز ، برای اولین بار که گاز را روشن کردم و ماهیتابه را گذاشتم رویش ، خیلی بی ربط ولی به شدت داشتم به رابطه فکر می کردم . اینکه در یک رابطه حفظ جزئیات و حواشی مسائل مهم نیستند . اما گاهی می توانند خیلی موثر باشند توی دوام یا اتمام رابطه . مهم است که هر دو سر یک رابطه مثلا روغن زیتون را در غذا به روغن حیوانی ترجیح بدهند نه اینکه یکی دیوانه وار کره بخورد آنیکی هیچ نوع چربی . یا فرضا مهم است که هر دو شوید یا نعناع دوست داشته باشند توی ماست یا روی نیمرو . یا هر دو با هم ترجیح بدهند روزهای آفتابی را درازکش روی چمن بگذرانند تا کنج خانه نشسته روبروی اخبار همیشه جهت دار رسانه ها .


یادم باشد اولین غذایی که زیر این سقف درست کردم ، تخم مرغ سرخ شده در روغن زیتون کم چربی بود با شوید فراوان . گوجه های ریز ریز داشت و پنیر کرَفت با طعم تربچه نقلی . خدا را چه دیدی ، دو سال دیگر هم می آیند و باز مثل برق و باد می گذرند و آدم امروز را یادش می رود یکهو !

3 comments:

شکمو said...

nemidonam chera delam geref kooli !!

راحیل said...

مبارکه :*

Anonymous said...

اينقدر اين پستت خودموني بود كه فكر كردم منو داري ميگي ...