9/26/2010
نیاز - 2
9/25/2010
از رویاهای ممنوع
9/18/2010
همه آنچه که پروین خانم میخواهد از من بداند
سوال ایشان خیلی عجیب نیست . من نمی دانم جهان سوم دقیقا جا یا جماعت یا قاره است یا چیست . هر چه هست من هم از همانجایم . بعله شاید و شاید و شاید جهان سوم جایی است که فلانی بساری را در همانجا دوست دارد یا بساری از بهمانی در همانجا بریده یا هر سه نفرشان گودربازند یا هر سه نفرشان وبلاگ مخفی دارند که فرم زندگی مدرنشان را فقط دوستانشان بخوانند و بدانند نه ننه بابایشان . شاید جاییست که همه پشت سر هم حرف میزنند و به روی هم لبخند یا در مورد هم نظری ندارند دیگر چون می خواهند سر به تن طرف نباشد ! ... و بعله تر اینکه مطمئنم جهان سوم جاییست که در آنجا وقوع فعل ازدواج هنوز مهم تر از عدم وقوعش است . یعنی شما ترجیحا این مرحله را ( مرحله است ؟ ) داشته باشی برایت بهتر است . نشان خیلی چیزهاست . دستاورد است . مفید است . حتی اگر به جدایی بینجامد ، انجامش ارجح ز سرانجامش . من هم از همانجایم . هنوز وقتی با دوستانم می خواهیم از آدم تازه ای صحبت کنیم ، آدرس شخصی را بدهیم ، معرفی بشویم یا معرفی کنیم استیت " ازدواج هم کرده " ، " تازه جدا شده " ، " هنوز مجرده " و الخ را خیلی بدیهی ولی لازم می دانیم . بله ... از سوال پروین خانم دور نشوم ...
سوالش عجیب نبود . ولی من نتوانستم به این سوال پاسخ بدهم . مطمئنم که منظورش را از " ازدواج کردی " فهمیده ام . من حتی با دو لحن این سوال را خوانده ام : یکی اینکه " آیا ازدواج کرده ای ؟ " و دیگری اینکه " آیا ازدواجت را کرده ای بالاخره ؟ " ... . در هر دو حال هم پاسخهایم آنقدر طیف وسیعی داشتند که ترجیح دادم فقط اجازه بدهم بیاید و راحت باشد و به حال فرصت توی صفحه عکسهایم بچرخد وحدس بزند . نه که جواب نداشتم . داشتم . اما مطمئن نبودم او بفهمد که من دقیقن دارم چه می گویم اگر می نوشتم : ببین اولاً چرا از خود خودم سوال نداری ؟ از این چیزی که من ساخته ام از خودم . از چیزهایی که من را ساخته تا اینجا . چرا سوال نداری من به چه کیفیتی از روزهای دامن زرد و سفید و کفش کتانی رسیدم به این آدم که هر روز می رود آزمایشگاه ، کلاس ، دانشگاه ، دادگاه ، سالن سمینار ، کافه ، آشپزخانه ، مرکز شهر ، خرید ، خانه دوستهایش که دیگر تو هیچکدامشان را نمی شناسی ؟ شک دارم می فهمید اگر می نوشتم ببین تا حالا آدمهای زیادی من را دوست داشتند . من آدمهای زیادی را دوست داشتم . هر بار با کیفیتی که من عاشقی کردم یا عاشقم بوده اند ؛ هر بار با کیفیتی که برایم نوشته اند و من برایشان حرف زده ام ، آنجور که هدیه گرفته ایم و شام خورده ایم و دست هم را گرفته ایم به وقت دیدن یک منظره زیبا ؛ آنقدر عمیق بوده ام که کم از ازدواج نداشته . گیرم که هر بار توی دفترهای قطور امضا نکرده باشم . گیرم هر بار روی سرم قند نسابیده باشند . یا می نوشتم ببین اگر الان من عکس دو نفری توی پروفایلم ندارم ، دلیلش نیست که کسی نخواسته یا نتوانسته با من ازدواج کند . ازدواج مگر یه جور قرار گذاشتن نیست ؟ قرار ابدی که نداریم وقتی پای آدمیزاد در میان است . یا می نوشتم من در مملکتی زندگی می کنم که ازدواج کردن ربطی به زندگی مشترک ، بچه دار شدن ، خانواده تشکیل دادن و امثالهم ندارد . یا مثلا می نوشتم ببین این سوال خصوصی است و مودبانه نیست که از یک آدم دور، آدمی که از صورتش فقط یک شَما و از نامش فقط یک آوا به یادت مانده اینقدر خصوصی سوال بپرسی ... . من نتوانستم تصمیم بگیرم چه جوابی بدهم بسکه همه این پاسخها به نظرم درستند . و بسکه آن آدم دنبال یک جواب بله / خیر است نه هیچ چیز دیگر ...
پروین خانم هنوز به نظرم خیلی خانم است . زیادی تر از آنکه روبروی تی شرت خرس دار و کلاه کپ من بایستد و ناهماهنگیمان توی ذوق نزند . من رد پایم روی همان نقشه جهان سوم مانده . نه افتخار است نه مایه شرمساری . همینقدر است که میدانم خیلی باید بگذرد تا یک شکل دیگری بشوم / بشود . شما هم چرا همان اولش نگفتید اینکه او اسم نوزداش را به جای دانیال ، دنیل می نویسد هیچ ربطی به من ندارد ؟
9/11/2010
...
دستی از من در آغوش آب
در آغوش آب
دستی،در گردن باران است
از شاخه های آویخته ی ،دل من
سیب شده است
بر گناهی که نیست درخت سیب
رگهای من
طناب و تور شده بخاطر یک ماهی
و نگاهم
در چشم اسفندیاران است
کشانده مرا اندوه،به زیبایی
آنچنان زیبا که در آغوش بارانم و دریا در بازوان من است
بیژن نجدی
9/08/2010
من و امان از سه نقطه ها
"سه نقطه هایی که
ته جمله هایت می نشانی
هسته های سیب اند
که مادر بزرگ
پای گلدان شمعدانی
چال می کند؛
مثنوی هفتاد من است
که تن به ایجاز داده؛
ژله ی تمشکی
که روی جایخی
مفتون انعقاد است؛
نسیمی پاییزی
که پشت تابستانِ آبادی
چنبره زده.
سه نقطه هایی که
ته جمله هایت می کاری
رقص آرام حباب اند
از اعماق آب های گرم
قلم آغشته به سپید
با سودای ابر شدن بر بوم،
سه نقطه هایی که
ته جملاتت مینشانی
آرامند و رهگشا
درست مانند
«وردی که ماهی ها می خوانند!»
18 شهریور 1389 (به سار که گاه ته جمله هایش سه نقطه می کارد) "
مدتها بود که مالک شعری نبوده ام . می دانم که غاده روزی یا شبی سروده که " همه دختران باید شعری از آن خود داشته باشند ، حتی اگر آسمان به زمین بیاید " و من مدتها بود که مالک شعری نبوده ام . یک زمانی یک رفیق خوب یادش به خیر و سرش به سلامتی داشتم که شعر پاییز زده یک آدم خوب دیگری را برایم فرستاد .برایم فرستاد به نیت همدلی شاید . همدلی یک روزهای سختی ، یک شبهای سخت تری ... . توی چشمم تصویر آن چند خط حک شده از میان یک صفحه طوسی یا حاشیه سرخ . توی ذهنم حک شده که مضمونش عاشق شدن دخترهای پاییزی بود . مضمونش این بود که دخترکان پاییز ، عاشقی را تا ته تهش عاشقی می کنند ... و چقدر من دلم گرفته بود با دیدنش ....با خواندنش . شعرش آنقدر زیبا بود که من دلم میخواست مالکش باشم . دلم میخواست برای من باشد . به نام من باشد . به بهانه من باشد . برایش جواب نوشتم : اما من دلم میخواهد که شعری از آن خودم داشته باشم . شعری که من ، "تو" باشم تویش . شعری که من ، این من ِ خودم " باشم " تویش . نوشته بود : پس صبر کن ...کمی صبر ... . من صبر کردم ؟ نه . دیگر صبر نکردم . من فراموش کردم . فراموش کردم تا امروز . که دارا شدم این نوشته را . سارایی شدم دارای چنین نوشته ای . چنین نوشته ای . و خیلی مغرورم . مخاطب آن شعر کوچک پاییزی را نمی شناسم . هر کجا هست ، آشیانش امن . اما مطمئنم امروز اگر بلندتر از او پیشانیم را بر آسمان نساییده باشم ، کم از او هم قدبلند نشدم .
من ممنونم رفیق . فکر کردم شاید نخواهی که نامت را بیاورم وگرنه خودت می دانی ( یا شاید هم نمی دانی ) که چه مغرورم از تو . خواستم یک جور خاص خوب شایسته ای سپاسگزاریم را بنویسم از همه اوقاتی که اوقات تلخ و شیرین مرا می بینی . دیدم نمی شود . ترجیح دادم اینجا بگویم با حفظ سمت کلید داری صندوق خانه ات . که سر بدهم ، امانت امانت است و جایش امن ، جایگاهش امن ، نامت امن تا ... تا هر وقت که بخواهی ...