9/26/2010

نیاز - 2

صدایت که آنجور شکسته ، آنجور که نشسته ای پشت لپ تاپت و تایپ میکنی و تایپ میکنی و چنگ میزنی به هر جای این دنیا که دستت برسد به یقه اش ، بکشی طرف خودت و نگه داریش ، آنجور که خیس شدن گونه هایت صدا دار است ، آنجور که پشت زمین میلرزد از آه تو ... یاد خودم میافتم به همه آن تابستان سخت ... .
روزی که نوشتی وقتی پاییز رامسر عاشق بهار فلوریدا بشود چه کند ؟ من قطره قطره اشک بودم توی خلوت اتاقی که تنها شاهد خیلی خصوصی دردناکی زن بودنم بود . صدایم شکسته بود ، تایپ میکردم ، چنگ می زدم ، به دنیا ، به خدا ، به آدمهای دنیای خدا ، به تو ... . و خب به قول خودت افتادن بعد از پریدن ، پریدن بعد از افتادن برای بعضی ها محال ، برای بعضی ها پیشه و برای بعضی ها سرنوشت است . من و تو چه خوب در این آخریش می گنجیم . یک نگاه که بندازی به ما ، می بینی که من صفر بوده ام تو یک ، تو صفر بوده ای و من یک و هرگز نشد که روزهای سخت هر کداممان ، آن یکی لااقل نزدیکش باشد پهلو بزند که هی رفیق بیا این شانه ، رویش کمی بیشتر گریه کن . یک نگاه که بندازی می بینی حتی همین سوپاپ کوچک هم از بستر فشرده همه دردها و اشکها و شکستنهای ما گرفته شده ...خب پوست روحت که کلفت باشد ، سخت تر می گیرد این لامصب وحشی بی حساب ، بی کتاب ... .
چه فرق دارد ؟ پاییز آمستردام گیر کند به تابستان استکهلم یا مراکش یا مادرید یا تهران ؟ هر گیر و گرفتی درد دارد ...درد دارد بی پیر ... و راه دور ، این راه دور که رحم نمی کند . ما را ، به جرم این شناسنامه های سرخ و پاسپورتهای قهوه ای عبوسمان می راند ، نگه می دارد ، هل می دهد ، خرد می کند ، می براند ، می برد ... و یک نفر را نشان ندارم که دوست بدارد بگذراند این همه را و یک نفر را هم نشان ندارم که به نوبت خودش نداشته باشد و نچشیده باشد و نگذرانده باشد . اینی که ماند ، آنی که رفت ، اویی که می آید روزی . راه دور خم به ابرو نمی آورد از دل فشرده تنگ و پیشانی هزار گره ... اما آن طرفش را هم ببین ، گیر و گرفت پاییز این قاره به تابستان آن خاک ؛ وای اگر دو سویه باشد ، وای اگر افتان و خیزان نباشد ، وای اگر پر خون و تشنه و ریشه دوانده باشد ...اگر باشد ؛ می رسد به یک بعد از ظهر دور یک میز پر از لیوانهای شاد ...
می دانی . خودت می دانی . ولی گاهی لازمست کسی برای آدم نامه اختصاصی بنویسد . پست وبلاگ بنویسد . بنویسد . گاهی لازمست کسی توی نامه اختصاصی به آدم یاد آوری کند که ببین ، سخت ترینهایش این نیست که ، آنها را گذرانده ای از سر ؛ این که به قاعده یک خراش است پیش همه ناخن کشیدنهای بی صدای ما به روی خاک سست دنیای خدا ... . گذرانده ای بدترش را ، گیرم همه اش نباشد ، اما بیش اش بود ، شک نکن ...شک نکن به این یکی که خودش میگذرد و میرسد به یک روز آفتابی که من بنشینم روبرویت پشت میز و سر خوردن خنده ات را ببینم ته نگاهت .

No comments: