9/03/2010

خاموش

یک کودکی ای داشتم که آگاهانه نبود . واقف نبودم که کودکم . که این کارها که می کنم و این چیزها که می خواهم و آن کارها که نمی توانم یا اجازه ندارم بکنم به خاطر کودکیست . که کودکی به تو امکاناتی می دهد و از تو امکاناتی می گیرد . امروز بچه ها ؛ خیلی از بچه ها آگاهانه کودکانگی می کنند . می گویند نمی توانیم ، چون هنوز بچه ایم . می خواهیم چون بچه ایم .... من نمی دانستم .
چیزها برایم فراهم بود . من تقاضا نمی کردم . قبل گرسنه شدنم غذا بود . قبل عید لباسهای قشنگ بود . همیشه عروسک بود . سرگرمی ، شهر بازی ، مهمانی های دوست داشتنی ، جشن تولد ... بود . فراهم بود به قدر نیازم و از این رو من آدم آویزان شدن از دامان بزرگترها و خواهش و گریه و تو رو خدا برایم بخر نبودم . به صرافت نبودم که با گریه شاید بشود چیزی را گرفت . بلد نبودم با حربه جیغ و گریه های وحشی چیزی را بگیرم . مخالفت کنم به جد . من چیزی را نمی خواستم به زور خواهش . به زور استمرار در خواهش . شاید همین شد که امروز ، فرهنگ تقاضا کردن را ندارم .
در برخورد با آدمها ، من معمولا درخواستی ندارم . بله که صدایشان می زنم . حرفم را می گویم . شاید از نیازم به بودنشان در کنارم حرف هم بزنم . اما برای رفعش خواهش نمی کنم . بلد نیستم . یاد نگرفتم . از بسیار چهارسالگی تا الان ، من آویزان نشدم . نه به دامنی برای گرفتن بستنی ، نه به دستانی برای داشتن عشق . بستنی و عشق به من داده می شد .چون یک اشاره کوچک کافی بود که بدانند من بستنی لازمم ، آغوش لازمم ، لازم دارم مرا نوازش کنند ، لازم دارم توی تاریکی تنها نباشم . چهار سالگی گذشت ... گذشت به همین منوال ... خواهش نکردم و همین شد که حتی وقت جنگ برای تصاحب چیزی ، کسی ، جایگاهی ... اصرار نمی کنم دیگر .
یک زمانی سراسر عطش بودم برای جلب توجه همه . دلم میخواست مرا نگاه کنند . شاخص باشم . جای نبودنم خالی باشد . توی چشم بزند . نوجوان بودم . دیو بلوغ در من می غرید . سر بر میاورد و مرا در خود فرو میبرد . به لطایف الحیل دست میزدم . اما هیچوقت به زبانم نمی آمد مرا ببین . مرا نگاه کن . مرا دوست داشته باش . مرا . فقط مرا ... هیچوقت برای داشتن آدمها ،برای به بند مهر کشیدنشان زبانم نچرخید . و گاهی می دانستم چه بد اصلا .... بد است که نمی توانستم بگویم فلانی من الان دلم میخواهد ارجح تو من باشم . دلم میخواهد فقط با من حرف بزنی الان . لازم دارم که احساس شاخص بودن به من بدهی ... .
امروز میلم به دیده شدن نیست . خیلی وقتها کم رنگم و دوست تر دارم این کم رنگی را . یواش زندگی کردن را کسی قدر می داند که همیشه زندگیش و حرکاتش و تصمیم هایش مرکز توجه بوده . من قدر یواش زندگی کردن را خوب می دانم . قدر یک گوشه ای با خود بودن را . قدر نامرئی بودن را . ولی این دلیل نیست که من خواسته نداشته باشم از آدمها . بیشتر بودنشان را ، پررنگ بودنشان را ، شاخص بودنم را ، جای خاص خودم را در دیده شان نخواهم . می خواهم . اما از این میل حرفی نمیزنم . چون از همان بسیار چهار سالگی ، اینجوری زندگی کرده ام و کاریش نمی توانم بکنم دیگر . اینجور بلدم که برای داشتن توجه و مهر و بودن آدمها ، یک اشاره کافیست . آدمها به زور خواهش و استمرار در خواستن ، بذل توجه و مهر نمی کنند ... من فقط اینجور بودن را بلدم . چون هنوز فکر میکنم توجه و مهرورزی و حضور داشتن خیلی خودجوش است ... به زور نمی شود صاحبشان شد

No comments: