داشته هیزم جمع میکرده برای آتش ... یک شاخه کوچک مثل تیر از چله کمان در می رود ، می نشیند وسط چشم راست ... یک هفته است توی بیمارستان بستری است . بعد از جراحی، اینقدر هست که فقط نوری را ببیند که از پنجره میتابد! نه رنگ ، نه خطوط ، نه صورتها را ... . توی فیس بوک زیر کامنتهای نگران صدها دوستش نوشته : از اینکه راجع به جراحی بنویسم چه فایده ؟ مهمتر از اخبار چشمم ، خبر جشنواره هاینکن است که الان برپاست توی شهر . به جای اینکه هی بنویسید نگرانید ، یک کار مثبت کنید ، بروید به این جشنواره و خوش بگذرانید ... .... . روحیه اش ، روحش ، من را مرعوب کرده ....
No comments:
Post a Comment