خیلی اتفاقی یک شب آتش روشن کردند ، که بعدش ما صورتهایمان سرخ بود. ما سرخ ، ما گرم ، حلقه زده دور آتش ... و زمان می گذشت . گذشت . از آن شب که اریک با آن صدای خیلی بم برگشت و آرام به من گفت : باز باید دور آتش جمع بشویم ، تا قبل از اینکه برگردم خانه ... و این شد رسم این منطقه . خیلی از شبها دور آتش ، به بهانه آتش ، همه سرخ ، گرم ، حلقه زده دور هم .
من امشب تنها بودم . ساعت یازده بوی آتش آمد . و من روزی نوشته ام اینجا که دریافتهای غریبم را مدیون قوه بویایی ام هستم . بوی آتش آمد و من رفتم بیرون و زیر کاجها بازوهای خال کوبی شده ورزیده اش را دیدم که هیزم ها را از مسافت دوری آورده و آتش را روشن کرده . کم کم جمع می شدند آدمها . و او کسی است که آدمها را خوب دور هم جمع می کند . نمیدانم آمریکایی تمام عیار چیست . عیار این چیزها از کجا معلوم است اصلا ؟ من فقط می دانم او اهل امریکاست و قبلا یک آتش نشان خیلی غول پیکر ولی احساساتی بوده و بعد دانشجوی ارتباطات شده و الان که درسش تمام است مثل خیلیهای دیگر دارد برمی گردد . او که امروز آتشبانی است که انگار وظیفه دارد همه را دور هم خوشحال نگه دارد ، خوشحال و سرخ و گرم . او که امشب جوری آتشبانی می کرد که انگار مهمترین وظیفه دنیا روی دوشش است . من شمردم ببینم چند نفر را میشناسم که هر وظیفه ای را در قبال آدمهای دیگر ؛ هر لطفی را در حق بقیه جدی بگیرند . چند نفر را میشناسم ؟ به تعداد انگشتهایم ؛ می شناسم ؟؟
از نیمه شب که گذشت من آمدم خانه یک کاری بکنم که نمی دانم چیست . فقط ، فقط دیدم که توی انگشتهایم هم دلتنگم . روی صورتم دلتنگم ، زیر پوستم . دلتنگم . برای آدمهایی که این تابستان همدیگر را در آغوش میگیرند و می گویند خداحافظ و در زمان گم می شوند . برای مایی که دیگر حتی همان آدمهای ساعت یازده شب نیستیم که تازه می رفتیم آتش را تماشا کنیم . برای زمانی که می گذرد . برای همه خداحافظیها ، کوچها ، فرودگاهها ، قطارها ، جاده ها . برای همه فاصله ها ... کاش همه مان برای همیشه در یک اتاق می ماندیم .
.
No comments:
Post a Comment