از روز اول من هی به خودم گفتم نه ، اشتباه می کنم ... بعد گفتم نه ، اشتباه نمی کنم ... بعد گفتم ولش کن ، بعد گفتم چه کاریست اصلا ؟ ها ، نه ؟ ّبعد تلاشم را کردم و یادم رفت گویا ... پشتم به یک آینه بود ، روبرویم سیل آدمهایی که آمده بودند به بهانه موسیقی و رقص و غذا به هم بگویند خداحافظ ... بعد از این هفته ، پروازها ، فرودگاهها ، قطارها و ماشینها ، خیلیهایشان را میبرد به یک سرزمین و کشور و قاره دیگر ...شاید دیگر هیچوقت هم را نبینیم .... دیروز ، که اسمش را گذاشته بودند روز آخرین آغوشها .
دیروز ، روز آخرین آغوشها ، همین دیروز عصر که می گوید من جمعه دیگر میروم ، که میگویم هوم، شِت ... که باز میگوید : ببین جمعه دیگر ... که یکهو میاید جلوتر ، یک لبخند کجی میاید توی صورتش که نمی دانم تلخ است ، پوزخند است ، غم گین است یا چیست ...هر چه هست شاد نیست ، یک لبخند کج است و میگوید "همه اش فکر میکردم چرا هیچوقت از من شماره تماسم را نخواستی ، هیچوقت دیدن من را جای دیگر نخواستی ، هیچوقت نخواستی یک بار شام بخوری با من،... الان که قرمز شدی یعنی میشد ؟؟ هه ، میشد؟؟" من موقعیتم بد است ، آدمها رد میشوند ، خیلیهاشان را به چهره میشناسم ، خیلیهاشان را نه ، پشت من به دیوار تکیه داده و من ...گرمم است ، خیلی گرمم است و مثل احمقها دنبال جواب میگردم و چرند می گویم : این کارها کار پسرانه است ، نیست ؟ از دخترها معمولا تقاضا میشود ، من چرا میبایست ؟؟؟ خودت چرا ... ؟؟؟؟ که رویش را کرده آنطرف ، به یک جای نامعلومی پوزخند می زد . من میدانم که دوستش صدایش نکرده ، اما وانمود کرد که انگار کسی صدایش زده و باید برود ... بعد که رویش را بگردانده طرفم با یک جور نگاه که همه زنها جنسش را بلدند و هم خوب است ، هم سخت است تاب بیاوریش ...و توی آن نگاه که جنسش را بلدم ، گفته : فکر کن ....این دفعه که اتفاق افتاد ، خودت آن کسی باش که فکر می کند ؛شاید یکی توی این جور مسائل اصلا خوب نباشد ....
No comments:
Post a Comment