6/14/2010

مکانهای واقعی روی نقشه نمی آیند

قبول . بیدار شدن زیر سقفی تازه ، آسمانی تازه ، پشت پنجره ای تازه و روی بالشی تازه لاجرم از شما انسانی تازه نمی سازد. درست . اما هر بار ، با هر بار ؛ چیز کهنه ای در شما می میرد ، می میرد و به نفع اتفاقی تازه ، حسی تازه ، رنگ و خیالی تازه محو میشود ، کنار میرود . میرود تا جا باز شود برای آنچه که از راه می رسد از تجربه و خاطره و خیال . که گاه ِ برگشت ، اگر به کل آدمی دیگر نباشید ، مطمئناً اویی که در ابتدای سفر بود هم نیستید . گیرم زیر و رو نشده باشد همه چیز که قرار هم نیست بشود اصلا .
کسی که زیاد سفر میرود ، هزار تکه است توی آدمهای سفرش . توی نگاه آدمهای سفرش . توی خوابهایش ، توی قاب پنجره های" صبح به خیر" ، پشت میزهای غذاخوریهای " باید امتحانش کنم " ها ، روی چمن خوابهای سبک عصر ، توی آنچه که در طول سفر در
آدم می میرد ، در رنگهای تازه ای که زاییده میشوند توی جاده غروبهای جدید ، .... خب این آدم هزار تکه میشود هر بار . بعد هی بگو این دخترک پاییز زده چرا دائم میرود توی حباب خیالش ؟ هی انگار از پشت میز گم میشود ، دور میشود میرود جای عجیبی که معلوم نیست کجاست ؟ هر بارانگار از مسیری میرود که هزار پیچ و خم دارد و خودش هم نمی داند از کجا سر در میاورد .... . خب چه کند این آدم ؟ هر بار که بر میگردد ، از زیر هر سقفی که بر میگردد ، آنقدر با نور پشت پنجره اتاقش خودمانی می شود ، آنقدر عطرهای تازه را می نشاند کنار یادهای مرده و محو ، آنقدر طعمهای جدید را می خواباند کنار مزه های چشیده قدیم ، که مجبور میشود هر بار فرسنگها دور بشود و توی زمان و مکان گم بشود و برود سری به باقیمانده ها بزند و گلدانهای یادش را آب بدهد و لای پنجره های قدیمش را کمی باز بگذارد و دستی به دیوارهای هنوز نریخته قبلیش بکشد و دوباره برگردد مقابل نگاههای پرسنده : "باز کجا گم شدی " بنشیند و سعی کند با لبخندی شرمش را قایم کند و واقعا ً حواسش را جمع کند ... این آدم حواس پرت ...


.

No comments: