6/22/2010

حوالی عاشقیت یا سوپ کافکا آنجور که من خورده ام

سراسر پراگ را ، کافه به کافه گشتم که ببینم این چیست که بهش می گویند سوپ کافکا ؟؟ که کافکای مرموز آنقدردوستش داشته ؟ که بهش عادت داشته ؟؟؟ هی به خودم میگفتم چی می تواند باشد ؟؟؟ ...هیچ نبود جز آب مرغی رقیق با مقداری سبزیجات ... کمی خامه ... همین .
می آیند دیدنم ...زوجند . هشت سال با هم نفس کشیدن وسفر کردن و خوابیدن و حرف زدن عمر کمی نیست ... گرد میبینم ، گرد وخاک می بینم روی زندگیشان .
می خوانم که یکیشان رفته ، یکیشان مانده . یک سال سپری شده به هم آغوشیهای خیلی داغ ؛ بدون قرار قبلی برای عشق ... و حالا که آغوش نیست و عشق تازه از راه رسیده ؛ فاصله دارد می فرساید هر دو را ، شاید هم یکی را بیشتر .
با هم می رویم بیرون . یکیشان قبول شده و درس دار و کاردار شده . آن یکی خانه نشین . صبر میکنند برای هم ... یکیشان دارد زندگی معمولی میکند و صبرهم ، آن یکی هم دارد صبر میکند فقط ... عشق چیز غریبیست ؟ هوم ...
خودم را نگاه می کنم . نگاه دیگران را به خودم . هر زوج و فردی که میبینم ، که با هم میگردیم ، که با هم پشت میز و توی ماشین و روی صندلی سینما مینشینیم ، به من توصیه میکنند و برایم آرزو می کنند و در جهتم سعی می کنند و آدم معرفی میکنند و پیشنهاد میدهند که ؟ که بروم داخل یک رابطه جدی . اسمش را میگذارند جدی !
یک وقتهایی ، باید شهرت را ترک کنی . وقتی ببینی که دیگر دلتنگ دیدن آدمهایش نیستی ، دیگر مغازه جدیدهایش تو را به هیجان نمی آورد ، دیگر عادی است ، روزمره است ...حل شده ... معماهایش حل شده و بله من می دانم که هر آدمی ، هر رابطه ای یک معمای جدید است که شاید تا آخر عمر نتوانی حلش کنی ، تا آخر عمر صرف کلنجار رفتن بشوی با متغیرهایش و آخر سر هم داده ها با هم نخوانند و لنگ بزند پای تجربه و دانشت و لنگ بزنی در برآورده شدن خواسته ات ، میلت ، عاشقیت ... حالا یک امای بزرگ اینجا هست ... اما ؛
من ، و شما خیلی من را نمیشناسید ؛ من خودم را دیده ام در روزی و شبی که بزرگتر از خودم و مهربانتر از خودم و بهتر از خودم و مصر تر ، صبور تر ، مادرتر از خودم ندیده ام توی یک رابطه جدی .بله که من شما را نمیشناسم . "اما" از بین آنهایی که می شناسم ، این " تر " را ندیده ام توی معانی ای که روزی بهشان به شدت وفادار بوده ام . تا ته معنی یک واژه رفتن ، مثل یک زندگی سی ساله در شهریست که دیگر چیز جدید مرعوب کننده ای برای تو ندارد و تو آدمی نیستی که روحت به عادت و انس و سکون ، رضا باشد . این مشکل می کند قضیه را . این می شود دلیل یک سر تکان دادن از روی رفع تکلیف یا خندیدن که " خب بگذریم " یا پریدن از روی جمله های خطرناک یا حتی طفره ... بله طفره رفتن از" برو داخل رابطه جدی" ها ...
رابطه های خیلی اسم دار و رسم دار و صدا دار و گودر دار و فیس بوک دار و آهنگ دار و فراق دار و درد دار در نظر من ؛ من امروز ، که چنان بهایی پرداخته سر یک دیالوگ چند ساله ، که سپس روزی ، ساعتی ، ثانیه ای ؛ همه همه داشته هایش را ، همه داشته هایش را گذاشته و گذشته ؛( راحت نخوانش ؛ دقیقا "همه داشته هایش را گذاشته و گذشته" ؛ گذشته و رفته بی دستاوردی که نشانتان بدهد الان) ، خیلی جدی نیستند . و قبول ، هر کسی لحظه های خودش را و بازی خودش را و دقایق سخت خودش را بزرگ و منحصر به فرد و بی تا می بیند و قبول ، این حق است و کاملا درست و طبیعی است و من هم شما را نمیشناسم و امای بزرگ دیگری هست اینجا : "اما" از بین آنهایی که میشناسم بزرگتر از خودم و مهربانتر از خودم و بهتر از خودم و مصر تر ، صبور تر ، مادرتر از خودم ندیده ام توی یک رابطه جدی .
من اگر خیلی از حرفها و نوشته ها و آهها را برای عشق نیامده یا آمده و نمانده جدی نمیگیرم ، اگر سراغ رابطه خیلی، جدی خیلی رسمی وخیلی آبدار نمی روم ، اگر زیاد دل نمی دهم به ناله های سوز و ساز و دود عود دار ، برای اینست که کانسپت رابطه جدی به نسبت چیزی که من بلدش بوده ام و آزموده ام ؛ انگارکه همان سوپ رقیق بی نمک است ، که نان نام آدمی را میخورد که آنقدر دور است از پشت میز رستوران که حتی نمی توانی ازش بپرسی فلانی این بود آن سوپ خیلی محبوبت؟ همین است که دوست داشتی یا تغییرکرده ؟اصل است ؟ فیک است ؟ نیست؟جدن همین را دوست داشتی یا یک چیز خیلی متفاوتی را که امروز چون دستشان به فرمولش نمی رسد دارند به اسم سلیقه تو به خوردمان می دهند ؟ !
خب من به خودم حق میدهم . وقتی دو ساعت صرف پختن یک سوپ دو نفره می کنم ، وقتی خودم دستورش را بارها با یک آدم خبره چک کرده ام ، وقتی همیشه مهمانهایم موقع رفتن از من دستور سوپم را خواسته اند ، به خودم حق میدهم که یک بشقاب آب مرغ و خامه نیمه سرد را جدی نگیرم ...حتی اگر کافکای مرموز ، هر بعد از ظهر توی کافه محبوبش به گارسن میگفته : همان همیشگی ...

No comments: