6/28/2010

باستین شیشه ها را موقع دور انداختن می شکست ... من برایش توضیح دادم که این کار صحیح نیست

از روز آخری که خودم نمیدانستم جمله ام چقدر شعار زده یا چقدر واقعیست است خیلی زمان گذشته ... آن روز گفته بودم " به نظرم روشنفکر کسی است که خیلی وقتها برگردد به پشت سرش نگاه کند به قصد بازنگری تعاریفی که بهشان معتد بوده . شاید اصلا بخواهد تغییرشان بدهد به کل ! " عصبانی شده بود . مثل تمام وقتهایی که حرف من را نمی فهمید و احساس خطر می کرد و خشم میامد پشت بندش . بحثمان شد . من بی خیال شدم و دیگر بهش فکر نکردم .
امروز خودم را سینه زنان زیر هیچ علَمی و مجاب شده هیچ مکتبی نمیبینم . نه روشنفکرم ، نه سنتی نه میانه رو و محافظه کار . اسم و فامیل و لبخند و سلیقه و ذائقه و عطر مخصوص خودم را دارم . زندگی کوچکم ، چمدانم ، رویای سفر و چشیدن طعمهای تازه مرا تعریف میکند . به جمله آن روزم ، به آن روز زیاد فکر نمیکنم . فقط گاهی با تعجب می بینم که هر از گاهی دارم به هر آنچه به شدت معتقدش بوده ام نگاه میکنم . انگار ظرفی قدیمی را بعد از مدتها از روی طاقچه برداری و دوباره نگاهش کنی . خطوطش را ، اثر گذر زمان را ، تلونش را دوباره ببینی . از نو ببینی اش. بودنش را ، لزوم بودنش را سوال بپرسی از خودت . بعد شاید بخواهی ببریش زیر آب سرد و آنقدر بشوریش که جلایش بیشتر شود . شاید بخواهی ببریش توی اتاقی دیگر به کاربردی دیگر . شاید بخواهی بشود زیر سیگاری مهمان ، شاید بخواهی بشود جای دستبند و گوشواره . شاید بخواهی بگذاریش گوشه آشپزخانه و هر بار که پسته و نقل خریدی دم دستت باشد . شاید هم به کل ببینی زاید است . که چه جایی گرفته بوده این همه سال ولی تو هی از کنارش رد میشدی و فکر میکردی باید همانجا باشد ، که چه بی دلیل بوده نگهداریش. آنقدر که فکر میکنی دیگر حتی توی انباری هم نگهش نداری ، بگذاریش بیرون در. که مطمئن باشی با همان شدتی که روزی با مغز و قلب و جسم بیست ساله ات میخواستیش و خریدیش یا هدیه گرفتیش و به بودنش و زیباییش در اتاق نشیمن زندگیت ایمان داشتی ، بعد از گذشت سال و سالیانی و دیدن و بودن در خانه ها و خیابانها ، دیگرلزومش را ؛ لزوم بودنش و داشتنش وحتی اعتقاد به نگهداریش برای روز مبادا وجود ندارد. خب به همان کیفیت هم می توانی فکر کنی که شاید ظرفی که دیگر در گمانت خوش آب و رنگ نیست به درد خانه آدمی دیگر بخورد . آدمی که حتی فکر کند تو چقدر در اشتباهی که شيء ای اینچنین را دور می اندازی . آدمی که با همان شوق بیست سالگی تو فکر کند و احساس کند خانه اش با آن چه تو کهنه کرده ای زیباتر است ...
خب خیلی ساده ، دلیل اینکه من ظرفهای قدیمی را قبل از دور انداختن ، به کل نمی شکنم همین است ... چون یک دوره ای از زندگی هر آدمی که میخواهد مستقل زندگی کند ولی بضاعت خریدش کم است ، می تواند با جمع آوری اشیایی جمع شود که کسی قبلا آنها را پشت سر جا گذاشته . و فرق زیادی ندارد ، این یک مثال کلی می تواند باشد. که کسی بخواهد خانه اش را با ظروف و طاقچه های زیبا تزیین کند ، یا دست آویزهایی پیدا کند برای معتقد بودن به پاکی ، عشق ، روزهای خوب آینده ... من آنچه را که نمی خواهم ، قبل از دور ریختن نمی شکنم ، اعتقاد و امید و خطوط قرمز و سبز بیست سالگیم را هم به یاد دارم و ضمن دور ریختنشان با کسی بحث نمی کنم ... شاید کسی هنوز بخواهدشان . هر چند که سلیقه بیست سالگی ها با چهل سالگیها خیلی فرق خواهد کرد ... اگر که گاهی به پشت سر نگاه کنی البته

No comments: