از روز آخری که خودم نمیدانستم جمله ام چقدر شعار زده یا چقدر واقعیست است خیلی زمان گذشته ... آن روز گفته بودم " به نظرم روشنفکر کسی است که خیلی وقتها برگردد به پشت سرش نگاه کند به قصد بازنگری تعاریفی که بهشان معتد بوده . شاید اصلا بخواهد تغییرشان بدهد به کل ! " عصبانی شده بود . مثل تمام وقتهایی که حرف من را نمی فهمید و احساس خطر می کرد و خشم میامد پشت بندش . بحثمان شد . من بی خیال شدم و دیگر بهش فکر نکردم .
امروز خودم را سینه زنان زیر هیچ علَمی و مجاب شده هیچ مکتبی نمیبینم . نه روشنفکرم ، نه سنتی نه میانه رو و محافظه کار . اسم و فامیل و لبخند و سلیقه و ذائقه و عطر مخصوص خودم را دارم . زندگی کوچکم ، چمدانم ، رویای سفر و چشیدن طعمهای تازه مرا تعریف میکند . به جمله آن روزم ، به آن روز زیاد فکر نمیکنم . فقط گاهی با تعجب می بینم که هر از گاهی دارم به هر آنچه به شدت معتقدش بوده ام نگاه میکنم . انگار ظرفی قدیمی را بعد از مدتها از روی طاقچه برداری و دوباره نگاهش کنی . خطوطش را ، اثر گذر زمان را ، تلونش را دوباره ببینی . از نو ببینی اش. بودنش را ، لزوم بودنش را سوال بپرسی از خودت . بعد شاید بخواهی ببریش زیر آب سرد و آنقدر بشوریش که جلایش بیشتر شود . شاید بخواهی ببریش توی اتاقی دیگر به کاربردی دیگر . شاید بخواهی بشود زیر سیگاری مهمان ، شاید بخواهی بشود جای دستبند و گوشواره . شاید بخواهی بگذاریش گوشه آشپزخانه و هر بار که پسته و نقل خریدی دم دستت باشد . شاید هم به کل ببینی زاید است . که چه جایی گرفته بوده این همه سال ولی تو هی از کنارش رد میشدی و فکر میکردی باید همانجا باشد ، که چه بی دلیل بوده نگهداریش. آنقدر که فکر میکنی دیگر حتی توی انباری هم نگهش نداری ، بگذاریش بیرون در. که مطمئن باشی با همان شدتی که روزی با مغز و قلب و جسم بیست ساله ات میخواستیش و خریدیش یا هدیه گرفتیش و به بودنش و زیباییش در اتاق نشیمن زندگیت ایمان داشتی ، بعد از گذشت سال و سالیانی و دیدن و بودن در خانه ها و خیابانها ، دیگرلزومش را ؛ لزوم بودنش و داشتنش وحتی اعتقاد به نگهداریش برای روز مبادا وجود ندارد. خب به همان کیفیت هم می توانی فکر کنی که شاید ظرفی که دیگر در گمانت خوش آب و رنگ نیست به درد خانه آدمی دیگر بخورد . آدمی که حتی فکر کند تو چقدر در اشتباهی که شيء ای اینچنین را دور می اندازی . آدمی که با همان شوق بیست سالگی تو فکر کند و احساس کند خانه اش با آن چه تو کهنه کرده ای زیباتر است ...
خب خیلی ساده ، دلیل اینکه من ظرفهای قدیمی را قبل از دور انداختن ، به کل نمی شکنم همین است ... چون یک دوره ای از زندگی هر آدمی که میخواهد مستقل زندگی کند ولی بضاعت خریدش کم است ، می تواند با جمع آوری اشیایی جمع شود که کسی قبلا آنها را پشت سر جا گذاشته . و فرق زیادی ندارد ، این یک مثال کلی می تواند باشد. که کسی بخواهد خانه اش را با ظروف و طاقچه های زیبا تزیین کند ، یا دست آویزهایی پیدا کند برای معتقد بودن به پاکی ، عشق ، روزهای خوب آینده ... من آنچه را که نمی خواهم ، قبل از دور ریختن نمی شکنم ، اعتقاد و امید و خطوط قرمز و سبز بیست سالگیم را هم به یاد دارم و ضمن دور ریختنشان با کسی بحث نمی کنم ... شاید کسی هنوز بخواهدشان . هر چند که سلیقه بیست سالگی ها با چهل سالگیها خیلی فرق خواهد کرد ... اگر که گاهی به پشت سر نگاه کنی البته
No comments:
Post a Comment