7/05/2010

دوشنبه ، با طعم شاه توت

جای دیگری دنبالش نمیگردم ... یک عمر طول کشید البته تا من برسم به این حقیقت که از شدت سادگی هولناک می نماید . آنقدر جلوی چشم و عیان که دیده نمیشود ... چقدر بدیهی بود و من چه دیر فهمیدم ولی بالاخره فهمیدم ؛ یا دنیا خودش دلش سوخت و به من فهماند که اینقدر دنبال دم خودم نچرخم . که فکر نکنم باید یک چیز دیگری هم باشد . یک چیز خیلی معنی دهنده تری ، بهتری ، ایده ال تری از اینی که هست . بالاخره فهمیدم که چه جوری یک دم بنشینم و پاهایم را بگذارم توی آب یخ رودخانه شهر و ظرف غذایم را باز کنم و به اولین مرغ دریایی گرسنه که بیاید طرفم هشدار بدهم که هی ، این همه اش برای تو نیست . که آن لحظه باشد و من و مرغک گرسنه و به جز ما هیچ .چقدر دیر ولی بالاخره فهمیدم که فقط توی آب استخر غوطه بخورم برای اینکه فقط توی آب استخر غوطه خورده باشم !عرض آبیش را بگیرم و بروم جوری که قلبم مثل یک گنجشک توی دام بزند . بزند توی دیوارش و همین باشیم و هیچ . جز من و گنجشک درونم هیچ . وای که چقدر زندگی همین بود دخترک . همین امروز ، همین صبح که آمدی دنبالم . که رکاب زدیم با هم و توی راه آن آهنگ رقص مجار را گذاشتی و یک دست به فرمان و دست دیگر در هوا می رقصیدی جوری که آن دو مرد قد بلند برایمان انقدر بلند و قوی سوت کشیدند ... که من می خندیدم به دامنت که تو هوا بود و جیغ می کشیدم : ای بی حیــــــــــــا ... . زندگی همین بود که موهایم را خیس خیس ببافم تا بهت یاد بدهم چه جوری موهایت را فر یک روزه کنی . که هیچ موضوعی مهم تر از فر زدن مو نباشد . که من ، ساده و بی نگاهی پرسه زن ، بی نگاهی ناامن یا دغدغه امنیت داشتن ، دور از همه دل دل زدنها ، نگران نباشم برای نیامده ها و آمده ها ولی بد آمده ها . که تو فکر کار و خانه خریدن و کی بشود برویم سر خانه زندگی خودمان و کی بشود که بچه داشته باشم و دیر نشود و ال نشود و بل نشود نباشی . که برگردی و با ایرانی ترین چشم های سیاه ، به من نگاه کنی و بگویی بستنی شاه توت این مغازه حرف ندارد . که من پایم سست شود . که جز من و آن بستنی شاه توت که الحق حرف نداشت ، هیچ نباشد ...هیچ چیز بد دل و غمین و نارسا و بدخلقی نباشد ...هیچ چیز دیگری در جایی دیگر نباشد که نتواند طعم بستنی شاه توت بدهد و اسم زندگی را با خود بکشد به روزی دیگر .

No comments: