کاش می شد جلوی این زمان بی پیر لعنتی را بگیرم . توی همان شش سالگی بمانم به شوق صدای در که تو ، چادر نیمه سریده از سر ، با یک کیسه کوچک پر از جوجه طلایی ، توی آن گرما و شرجی کشنده از راه برسی ...تو که همیشه و بی دلیل دلت می سوخت از دیدن کودکی که مادرش همراهش نیست .... تو که مرا ، نوه دردانه لوست را نمی بوسیدی ...تو که از بوسیدنم خجالت می کشیدی ، تو که به جای همه بوسه ها ، ساعت 2 بعد از ظهر ، با چالاکترین پاها ، می رفتی و بازار محلی رشت را گز می کردی به پیدا کردن جوجه ، تو که جوجه ها را می ریختی در دامن شش ساله من و میرفتی و باز با کاسه ای بستنی ، بشقابی هندوانه ، نان تازه و پنیر سفید و ریحان باغچه کوچکت ، بیسکوییت مادر ...با هر چه ...هر چه که دهانی شش ساله دوست داشت باز می گشتی . قدت برای من بلند بود آن روزها ...آن روزها که مرا صدا میکردی یک گوشه و از من می خواستی برایت دیکته بگویم جوری که کسی نفهمد . حتی برایت الفبای انگلیسی بنویسم . تو که همیشه پر از شور زندگی بوده ای بی فرصت تجربه اش . تو که همیشه دلت عشق می خواسته . تو که دنیا همه چیزهایی را به تو داد که به یک زن عامی ، به یک مادر ، به یک شهروند ساده می دهد . و فقط خدا میداند که تو ظاهرت یک زن ساده پا به سن گذاشته بود ولی توی دلت کجاها که نبوده ای ... که توی دلت یک دختربچه پرشور داشتی که ماشین سواری دو نفره با معشوق دوست داشت و ساعت بند نقره ای و مدرک دانشگاهی و همسر قد بلند نظامی .... تو که اینها را نشد که داشته باشی ...هرگز نشد ...
آن همه زیبایی ، آن بدن مثال زدنی و آن لبخند سینمایی که امروز بشود چشمان پر از آب سیاه و بدنی که من نمیدانم مگر چقدر میتواند لاغرتر شود دیگر . آخ ....نفرین بر این زمان .
امشب فقط یادم آمد که توی آن بمبارانهای تهران ، توی آن بحبوحه "فردا تهران را میزند " و آژیرهای منحوس ، سر بزنگاهی که میخواستند بچه ها را جمع کنند و بفرستند به کشوری دیگر ، همان موقع که من را بردند توی یک اتاقی و برایم توضیح دادند که باید چند وقتی بروم شمال ، بروم خانه تو که جایم امن باشد ، که شاید از خانه تو هم بفرستندم به یک جای دیگر که بمب نیست ، پناهگاه و بتون ریزی و خاموشی عمومی نیست .... توی آن روزگار عجیب که من و دوستهای کوچکم سرگردان دنیا بودیم ؛ وقتی شبها برق میرفت من از سایه خودم روی دیوار می ترسیدم . از نبودن مادرم می ترسیدم . از اینکه خانه ات دو طبقه داشت می ترسیدم . بعد تو چراغ را روشن میکردی . رادیوی کوچکت را از آشپزخانه می آوردی ، و مرا صدا میکردی . توی چشمهای من نگاه می کردی و فتیله را بالا می کشیدی و دستم را می گرفتی و میبردی توی تراس کوچک همیشه پاکیزه ات . دیگر هرگز فرصت نشد که بگویم وقتی فتیله چراغ را آنقدر میکشیدی بالا و مرا میبردی و جوجه هایم را از لانه می آوردی بیرون و همه مان را با هم توی دامنت می نشاندی ، من امن بودم . گرم بودم و دیگر به سایه ام روی دیوار نگاه نمی کردم . می توانستم کنارت زیر پشه بند مشترکمان دراز بکشم و تو ستاره ها را بشماری و یکیشان را بدهی به من . من به دیوار و سایه ها نگاه نمیکردم بسکه جوجه هایم آرام جیک جیک می کردند و خیالم راحت بود که فردا ، خوشمزه ترین صبحانه دنیا روی میز ، چیده شده . می خواهم بگویم که امروز دیگر می دانم تو نگاهم را میدیدی ، ترسخوردگیش را می فهمیدی و چراغ را روشن میکردی . تو که یادم داده بودی هر وقت برق لعنتی آمد صلوات بفرستم . چه مومنانه با تو صلوات می فرستادم و می خندیدیم و ترس می مرد ... چقدر جوان بودی ، چقدر معصوم بودم ، چقدر نور آن چراغها برای کودکانگی نیم جویده من لازم بود ....
.
No comments:
Post a Comment