8/13/2024

Family free, AA

 امروز اخطار موج هوای گرم بود. چهل و چهار درجه!

با سه خانواده دیگر که طبعا بچه هایشان با بچه ما همکلاس هستند و این بهانه معاشرت ماست، رفتیم به یک دریاچه طبیعی. خنک و دلپذیر، محصور در درختان ستبر تنومند، پذیرای صدها نفر بود.
درست کنار ما، یک خانواده بزرگ متشکل از چندین کودک و نوجوان و بزرگسال نشسته بودند.‌ حدود چهارده پانزده نفر، که از چهره و بدن خیلی شبیه بودند. اول توجهم جلب شد چون همه دخترها از خردسال تا بزرگ، گیسوان بسیار بلند زیبایی داشتند.
بعد دیدم یک چیزی در این خانواده هست که هم میفهمم هم نمی‌فهمم. دقت کردم. علیرغم جمعیت زیاد پرجنب‌وجوش، اطراف اینها بسیار ساکت بود! مثلا اطراف خود من غوغای بچه هامان بود، اطراف اینها ولی بسیار ساکت. چون همه داشتند با زبان اشاره با هم حرف می‌زدند!

محوشان شدم که چطور با زبان اشاره هم را صدا میکنند، گاهی با هم مخالف و موافقند، انگار جوک می گویند که یکهو می‌خندند و یا مثلا نگران یک چیزی شدند و بحث کردند که بعدتر فهمیدم یک کیسه جا مانده در جایی لابد مثل اتوموبیل است که یکیشان تقبل کرد و در آن گرما رفت و آورد و بقیه دست روی شانه اش زدند و تشکر کردند.

کمی بعدتر، فهمیدم که حتی چند نفرشان کاملا شنوا و متکلم هستند ولی در حضور بقیه، با همان مهارت با زبان اشاره معاشرت می کنند...کوچکترین بچه موقع خوشحالی صدای محوی درمی آورد که مثل خوشحالی یک پرنده بود. نمیدانم کدام‌ها می‌شنیدند و کدام‌ها نه. ولی همه می‌دانستند که کوچکترین عضوشان چه میخواهد چون به ترتیب بهش آب یا حوله یا تیوب هوا می‌دادند.

فکر کردم خانواده یعنی همین. همین شکل از ارتباط. هر نسبت و قومیت و خویشاوندی، معنی خانواده نیست. گاهی حتی والدین و خواهر ها و برادرهای آدم، خانواده اش نیستند. خانواده یعنی کسانی که بخاطر خویشانشان خود را تطبیق بدهند، در کمی و فزونی مشارکت داشته باشند، با هم حرف بزنند و سعی کنند هم را بفهمند، اصلا بخواهند که قلق گفت و گوی هم را یاد بگیرند. آنکه تواناتر است‌ همیشه آن بالا نماند، بیاید پایین تر و با بقیه حرکت کند. هم را بلد بشوند، نیازهای هم را ببینند.

سالها پیش، درست در یک روز تصمیم مهمی گرفتم و تعداد بسیاری از افراد خانواده ام را ریختم دور. حقیقتا ریختم دور بدون اینکه دیگر فکر کنم به کی بر میخورد یا کی از دستم ناراحت میشود. اصلا هر که بخاطر این تصمیم از دستم دلخور شد را هم کنار گذاشتم. دلیلش این بود که در زندگی ام اتفاقاتی افتاد بغرنج و پیچیده، و به چشمم فرق تعداد زیادی از افراد خانواده ام را دیدم، عملکردها و بی عملی ها و سر برگرداندن ها و بی توجهی ها. از آن تونل طولانی بلا که زنده بیرون آمدم، یک چیز را خوب یاد گرفته بودم:  زندگی آنقدر کوتاه است که آدم همان‌جور که دوستش را انتخاب می‌کند، باید فامیلش را هم انتخاب کند!
آدم فکر میکند که مجبور است با هر که نسبت خونی دارد مدارا کند. ترسهای مبهم از اتفاقات نامعلوم و فکرهای موهوم را که بگذاری کنار، میبینی واقعا به هیچ‌ چیزی در این دنیا مجبور نیستی. خودت را مجاب می‌کنی چون خودت فکر می‌کنی قاعده اش همین است و جور دیگر ممکن نیست.
من فهمیدم که انتخاب خویشاوندان‌ کاملا ممکن و اتفاقا بسیار صحیح و در خدمت سلامت تن و روان است.
یادم هست که آن روز در وبلاگم نوشتم:
من سارا، از امروز پاکم! از هر آنکه به اسم اقوام و خانواده مرا لنگ کرد و باز داشت و آزرد و به رسمیت نشمرد و زخم زد، دورم.

امروز این خانواده گرم پرحرف صامت را دیدم، و فکر کردم چقدر درست عمل کردم و چقدر از خودم راضی ام.

1 comment:

xanax said...

عالی بود . که چه بی لزوم خودمونو ملزم به رعایت چیزهایی می کردیم که تیز تر از چاقویی توی قلبمون بودن