6/14/2024

بعد از تو، ای هفت‌سالگی

بعد از تو، ای هفت سالگی....

بچه در حالی هفت سالگی را شروع کرد که صبحش آرزویی با صدای بلند داشت درحالیکه هر دو می دانستیم برآورده نمی شود: «ماشین زمان، برای رفتن پیش اوما و دعوت کردنش به جشن تولد»
اشکهای درشتش را با نوک انگشت پاک میکردم؛ «به جاش، ولی یه‌ کاری کن که اگه اوما بود دلش میخواست ببینه: دیدن شاد بودن تو... دیدن شادیت» ....با چشمهای عسلی خیس مرا نگاه میکرد. لبخند میزدم، در دلم پرنده ای زخمی و خیس، آرام داشت جان میداد، نگذاشتم کسی جز خودم‌ بفهمد.

کیک را بنفش رنگ کردم، داخلش آبی. راپونزل را نصب کردم روی قله، کنارش فرفرها و ستاره های براق طلایی. کنار دستم مرد موهای راپونزل را می‌بافت با خمیر. اولین بار در کل زندگی اش بود که بافت را تمرین میکرد. چند بار هم بهش تند شدم، چون اصرار او بود که کیک تولد بچه را خودمان بپزیم و دکور کنیم.... ولی منصفانه، چه خوشمزه و خوب درآمد. از برق نگاه درخشان دخترک فهمیدم.
دوچرخه قرمز، با بادکنک زیبای رقصان روی دسته اش، توی حیاط منتظر بچه بود. ذوقش همان لحظه مرا پر داد. از وزنه های قلبم چندتا برداشت. و آبشار خنده و غریو شادی بچه ها ریخت توی حیاط....و من رفتم در هیاهوی روز.

دیرتر تولد مرد بود، همیشه میگفتم چه بخت بزرگ عجیبی است که آدم با فرزندش یک روز تولد داشته باشد؟ قسمت خود من نشد ولی دستکم میتوانم برای مرد و بچه در یک روز جشن تولد بگیرم و با چشم نیمه بسته منتظر پاییز باشم و انکار کنم چقدر زیاد زادروز خودم را دوست می‌داشتم و الان سه سال است که میخواهم بیست و پنجم نوامبر، آذر ، ماه آخر پاییز روی تقویم نیاید...

کیک به دست، بین‌ مهمانهایی که برای مرد می‌خواندند، آمدم پشت سرش ایستادم. تعجب کرده بود این کیک دیگر از کجا آمد...به فارسی آرام در گوشش گفتم شمع را فوت کن با یک آرزوی خوب...مهمانها نفهمیدند حرف مرا، فقط دیدند من یک چیزی زمزمه کردم و مرد خم شد و مرا بوسید. بغضم را بلعیدم و همراه بقیه خواندم: happy birthday to you 

به بچه گفتم هفت سالگی خیلی سن‌ مهمی است. گفت چرا؟ گفتم چون نه کوچکی نه بزرگ، و هم کوچکی هم بزرگ. خاطره ها یادت می ماند ولی کلی جزییات به درد نخور از یادت می رود. هنوز سنی هستی که خیلی جدی آرزوی ماشین زمان داری که برگردی هر کی برای همیشه خوابیده را بیدار کنی و یادشان بیاوری یکی اینجا چشم به راه است و دیگر در سنی هستی که خودت رییس تولدت باشی. اینها را که الان بهت گفتم، این لحظه را، خیلی سال بعد یادت می آید. وقتی یادت آمد، در هر شرایطی بود قول بده که لبخند بزنی و قول بده که یادت باشد من تا همیشه همیشه همیشه دوستت دارم.
گفت قول.
و صورتش را در شکمم پنهان کرد.

No comments: