8/28/2024

خانواده خانم جانسون

 جسیکا متولد فلوریدا است و مشاور امور مالیات. قیافه اش عین گربه هاست با چشمهایی که یک روز سبز است یک روز آبی. در خانه اش گربه های چاق پرشین، آکواریومهای بزرگی با مار بوآ، چند مارمولک بزرگ و آفتاب‌پرست‌ دارد. یک طرف خانه اش را بسیار دوست دارم و از طرف دیگر خانه اش مثل بید می لرزم و نگاه نمیکنم.

دخترش هم‌سن و هم‌بازی دختر من است، با قیافه بچه گربه. با هم یک ساعت بازی میکنند و‌ یک ربع ساعت دعوا، و دوباره از نو.
همسرش دومینیک افسر ارشد نیروی دریایی است. سه هفته سر کار است روی عرشه، یک هفته خانه. زیر آن قیافه اغلب بداخم و‌ جدی و غیرقابل نفوذش، درخشانترین طنز را دارد، از دستش از خنده به خودم میپیچم وقتی که سر حال است.
یک ماموریت طولانی دومینیک در لبنان برای آموزش افسران لبنانی، باعث شده تبوله و حمص، گوجه و سیب لبنانی و نقش حنا روی دست و پا، به زندگیشان راه پیدا کند.
مع‌الاسف هر چه به اینها توضیح میدهم که عزیزان، حروف الفبای فارسی فقط شبیه به عربی است و‌ من نمی‌فهمم جملات عربی را، باز به من حبیبی و کیف حالک می نویسند و منتظرند من به زبانی فصیح پاسخ بدهم.

بخاطر شرایط کاری دومینیک، کل جریان زندگی خانوادگی روی دوش جسیکاست. از کلاس و درس بچه تا کارهای خانه تا شغل خودش و حتی که نماینده اولیا مدرسه است. دستپختش مرا به عرش میبرد. من اولین ماکارونی دست‌ساز و بوقلمون محشر عید پاک را در خانه او خورده ام. به نظر من که خودش یک پا فرمانده ارشد است، فقط اغلب صورتی میپوشد و در وقت فراغت گربه‌بازی میکند و تمساح بغل میگیرد وگرنه‌ وظایفش از افسر ارشد کشتی جنگی بیشتر نباشد، کمتر نیست.
در این سالها، بارها دومینیک از ماه تا حتی یک سال در مأموریت بوده، یعنی‌ مثلا رفته منطقه نظامی و برگشته و بچه پنج سانت قد کشیده بوده،  ولی وقفه ای در روند زندگیشان بخصوص عادات مألوف دخترکشان از مدرسه و کلاس شنا و ژیمناستیک و جشن تولد نیفتاده‌، اسباب کشی کرده اند، وسایل جدید خریده اند، قدیمی ها را برای فروش گذاشته اند، دو حادثه منجر به بیمارستان داشته اند، همه به خیر ختم شده و همه اینها مرهون مدیریت این زن است.

ده سال پیش که هنوز دوست بودند، وقتی جسیکا؛ این خوشروی ابدی، بعد از چندین سال هنوز هیچ نشانی از خواستگاری‌ و دریافت حلقه از طرف مرد بدخلق و جدی اش ندیده، با افسر مافوق دومینیک حرف زده، یک روز و نیم رانندگی کرده تا رسیده به مقر عملیات نظامیشان، یک لباس فرم ارتش در کابینی که از قبل هماهنگ کرده بودند منتظرش بوده، پوشیده، منتظر اعلان بلندگو شده، و بعد در صدای مارش نظامی بین دو صف سرباز گولاخ که خبردار در دو سوی عرشه ایستاده بهش سلام نظامی میدادند، رفته بالا و پشت سر محل دیدبانی دومینیک، زیر پرچم زانو زده و به دومینیک‌ شوکه الکن برق گرفته که با چشمهای از حدقه درآمده آنجا ایستاده بوده و هم میفهمیده‌ چه دارد می‌گذرد ولی اصلا باور نمیکرده، درخواست ازدواج داده.
حلقه خودش را بعدها هدیه گرفته، و همین. ده سال است که دیگر با هم خانه و بچه و گربه و سوسمار دارند ولی هنوز جشن ازدواج نگرفته اند. در این ده سال، جسیکا روند زندگی را معطل یک اتفاق نکرده هرگز. با زندگی رفته‌ جلو و همه شان را هم به جلو هل داده و البته که این مرهون جامعه ایست که هیچ کدام از این شرایط را بعنوان عیب، مایه سرشکستگی یا مانع، برچسب نمی‌زند. یعنی در چشم این جامعه و مردم، جسیکا یک زن عادی، فعال و موفق است و اینکه خودش از مردی خواستگاری کرده که قبلا‌ هم در اوج جوانیش ازدواج کرده بوده و از آن ازدواج فرزندی هم دارد و برای همین سختش بوده که کلا به این جریان تن بدهد، یا اینکه اغلب دست تنها بچه را بزرگ کرده یا اینکه چون دلش می‌خواسته لباس عروس بپوشد ده سال صبر کرده و‌سرآخر هم تمام کارهای جشن، از‌سفارش گل روی ماشین تا پیدا کردن سالن را خودش انجام داده، از او یک قربانی طفلکی نمی‌سازد و نه تنها، بلکه همه ما که می‌شناسیمش، به چشم تحسین به او نگاه میکنیم و خودش موقع اعلان ازدواجش بسیار مفتخر و مغرور است.
ماه دیگر با حضور دخترکشان در نقش ساقدوش، کیک بزرگ‌ عروسی شان را می برند بالاخره آرزوی یک بچه از بین تمام بچه هایی که دلشان می‌خواسته در عروسی والدینشان باشند، برآورده‌ میشود

گاهی فکر میکنم چقدر مانده که انسان، دست از آنهمه انقیاد و مانع و برچسب که خودش و جامعه متبوعش به دست و پایش زده اند رها بشود و صرفا زندگی کند....هر روز را فقط زندگی کند همان‌جور که دوست دارد؟ برای خود زندگی، نه برای آنچه که برای دیگرانی، درست و باارزش و روال و صحیح است؟

No comments: