مطمئنم ترس و نفرت من از فرودگاه امام خمینی مستقیما مربوط به حکومت اسلامی است. اینکه دیدن هر محوطه باز پارکینگ موقت فرودگاهها مرا اینقدر مضطرب، غمگین و مستاصل میکند؛ اینکه اصلا واهمه دارم از تماس کف کفشم با آسفالت باند فرودگاه، اینکه دیدن آرم خلاق و زیبای هما مرا اینقدر غصه دار میکند... بخاطر این است که مهاجری متولد بعد از انقلاب ایران هستم که بسیاری بسیاری بسیاری چیزهایش را دوست نداشتم...
خون و خانه و خاطرات حسابشان جدا؛
دوست نداشتم درسی که دلم میخواست و نمیخواست بخوانم و کار مرتبط با آن را پیدا نکنم
دوست نداشتم ازدواج کنم تا مجوز سفر و مهمانی شبانه ام شود
دوست نداشتم کسی از من سوال کند چرا تا فلان سن چی
دوست نداشتم آنهمه دانشگاه را که خروجی اش کیلو کیلو مدرک سرگردان بود
دوست نداشتم بخاطر ویزیت پزشک متخصص هر بار بروم تهران در حالیکه شهرم معبد توریستهای کشور بود.
دوست نداشتم بروم وقتی رفتن سخت و برگشتن سخت تر بود و بمانم وقتی ماندن محال می نمود
دوست نداشتم فاصله دیدارها بخاطر ارزش آن پاسپورتی که در حد کاغذپاره بود آنقدر طولانی و در حکم شکستن شاخ غولها باشد.
آخر چرا نمیشد یک مهاجری باشم مثل مهاجری از باقی ملل؟ چرا نمیشد هر بار یک دلتنگی قصد دیدار مرا کند لازم باشد فقط بلیط بخرد؟ چرا لازم بود هر بار، هر بار برود در ماراتنی به اسم درخواست ویزا و تا سرحد از نفسافتادگی بدود؟
چرا نمیشد هر بار کسی رفت، بداند اگر برگردد همه «مجلسها» بر همان قرارند که بودند؟
چرا اینقدر به خود من سر آن مهر کوفتی ورود و خروج استرس می دادند و هر بار هر که را دعوت به دیدار میکردم آنقدر اذیت میشد که خجالت و حس گناه میشد چاشنی دیدار؟ چرا آخر یک زندگی معمولی مثل هزاران مهاجر ترک و چینی و لهستانی میسر نمیشد؟
نمیشد
هر بار کسی را در آن فرودگاه بدرقه کردم، تکهای از من را کند و برد بسکه بی بازگشت بود.
هر بار کسی مرا در آن فرودگاه بدرقه کرد، رد خون را پشت چرخهای چمدانم دیدم بسکه میدانستم دیدار مجدد بسیار سخت و بعید و اصلا موکول به قیامت است.
بار آخر هم که اصلا پس از سالها ورود کردم به آغوشهای تسلیت
و دست در گریبان سوگ مهر خروج گرفتم.
واقعا همهچیز اینقدر سخت میباید میبود؟ فقط و فقط و فقط چون مردی چهل و اندی سال پیش جربزه ایستادن نداشت و مرد دیگری به خدعه زمین خالی شده را جولانگاهی مناسب دید و تاخت؟
یورو شد پنجاه و یک هزار تومان...
خانه ام را که ترک کردم، ارز دولتی به دانشجویان میفروختند دوهزار و پانصد تومان.
اگر می ماندم این سقف و این فراغت طبیعی را برای فرزندی که صادقانه اصلا نمیدانم اگر می ماندم باز هم دلخواسته میداشتمش یا نه؛ نبود.
و بله، نماندم و دوری و دوری و دوری اما سراسر تجربه زیسته ام شد.
این یورو از مرز پنجاه گذشت؛ همزمان تعدادی هم برای آن شجاعدل جگرآور که در هیات رییسه جامعه مهندسان روسری سیاه را از سر برداشتو پرت کرد؛ خیلی دست و سوت زدند ولی سر جایشان همچنان محکم نشستند و به ادامه جلسه گوش جان سپردند
دوست نداشتم درسی که دلم میخواست و نمیخواست بخوانم و کار مرتبط با آن را پیدا نکنم
دوست نداشتم ازدواج کنم تا مجوز سفر و مهمانی شبانه ام شود
دوست نداشتم کسی از من سوال کند چرا تا فلان سن چی
دوست نداشتم آنهمه دانشگاه را که خروجی اش کیلو کیلو مدرک سرگردان بود
دوست نداشتم بخاطر ویزیت پزشک متخصص هر بار بروم تهران در حالیکه شهرم معبد توریستهای کشور بود.
دوست نداشتم بروم وقتی رفتن سخت و برگشتن سخت تر بود و بمانم وقتی ماندن محال می نمود
دوست نداشتم فاصله دیدارها بخاطر ارزش آن پاسپورتی که در حد کاغذپاره بود آنقدر طولانی و در حکم شکستن شاخ غولها باشد.
آخر چرا نمیشد یک مهاجری باشم مثل مهاجری از باقی ملل؟ چرا نمیشد هر بار یک دلتنگی قصد دیدار مرا کند لازم باشد فقط بلیط بخرد؟ چرا لازم بود هر بار، هر بار برود در ماراتنی به اسم درخواست ویزا و تا سرحد از نفسافتادگی بدود؟
چرا نمیشد هر بار کسی رفت، بداند اگر برگردد همه «مجلسها» بر همان قرارند که بودند؟
چرا اینقدر به خود من سر آن مهر کوفتی ورود و خروج استرس می دادند و هر بار هر که را دعوت به دیدار میکردم آنقدر اذیت میشد که خجالت و حس گناه میشد چاشنی دیدار؟ چرا آخر یک زندگی معمولی مثل هزاران مهاجر ترک و چینی و لهستانی میسر نمیشد؟
نمیشد
هر بار کسی را در آن فرودگاه بدرقه کردم، تکهای از من را کند و برد بسکه بی بازگشت بود.
هر بار کسی مرا در آن فرودگاه بدرقه کرد، رد خون را پشت چرخهای چمدانم دیدم بسکه میدانستم دیدار مجدد بسیار سخت و بعید و اصلا موکول به قیامت است.
بار آخر هم که اصلا پس از سالها ورود کردم به آغوشهای تسلیت
و دست در گریبان سوگ مهر خروج گرفتم.
واقعا همهچیز اینقدر سخت میباید میبود؟ فقط و فقط و فقط چون مردی چهل و اندی سال پیش جربزه ایستادن نداشت و مرد دیگری به خدعه زمین خالی شده را جولانگاهی مناسب دید و تاخت؟
یورو شد پنجاه و یک هزار تومان...
خانه ام را که ترک کردم، ارز دولتی به دانشجویان میفروختند دوهزار و پانصد تومان.
اگر می ماندم این سقف و این فراغت طبیعی را برای فرزندی که صادقانه اصلا نمیدانم اگر می ماندم باز هم دلخواسته میداشتمش یا نه؛ نبود.
و بله، نماندم و دوری و دوری و دوری اما سراسر تجربه زیسته ام شد.
این یورو از مرز پنجاه گذشت؛ همزمان تعدادی هم برای آن شجاعدل جگرآور که در هیات رییسه جامعه مهندسان روسری سیاه را از سر برداشتو پرت کرد؛ خیلی دست و سوت زدند ولی سر جایشان همچنان محکم نشستند و به ادامه جلسه گوش جان سپردند
No comments:
Post a Comment