3/07/2023

برای زن، زندگی و آزادی در هشتم مارس ۲۰۲۳

 میخواهم سه خاطره بگویم: 

اول.

مادرم دیپلمش را که گرفت از گیلان رفت تهران. دهه پنجاه. دانشجو بود و در یک آموزشگاه کنکور گرامر انگلیسی و ریاضی درس داد برای تامین مخارجش. از آن سال تا روزی که مادربزرگ شد؛ در موسسات مالی، دانشگاه‌ و وزارت خانه کار کرد. بیست سال بعد در دهه هفتاد، من را برده بود شلوار جین بخرم. صاحب مغازه مرد‌ جوانی بود. یادم نیست سوال مادرم در مورد جنس پارچه جین چه بود که فروشنده مارک داخل آستر را گرفت طرف من و با نیشخند گفت «بیایید این رو برای مادرتون بخونید که مطمئن‌ بشند جنسهای ما مستقیم از ماوی ترکیه میاد». خشکم زده بود. گفتم: من برای ایشون بخونم؟


مادرم نگاهش میکرد. با صدای بسیار آرامی که مخصوص وقتهای بسیار عصبانی شدنش بود گفت: «پسر جان، روزی که من بلد شدم انگلیسی بخوانم شما دنیا نیامده بودی. کاش یاد بگیری که هر زن ساده بدون آرایش میانسالی دیدی؛ پیشفرض نداشته باشی بی سواد و پرت است آنقدر که از پس خواندن مارک تقلبی روی آستر شلوار جین بچه اش بر نمی آید». کیف کرده بودم از این جواب.


دوم.


داشتیم با تاکسی می رفتیم خانه مادربزرگم. مادرم مثل همیشه مودبانه گفت: «آقا خیلی ممنون. همینجا نگه دارید لطفا. بفرمایید» و پول را داد. راننده هم باقی پول را گرفته بود سمت مادرم «باقی پولتون حاج خانم». جوان و‌خوشپوش بود. مادرم گفت: «من مکه نرفتم». راننده گفت: «خیله‌خب، مادر. بقیه پولت». مادرم برگشت نشست.‌‌ در خودرو باز بود و من وسط خیابان ایستاده بودم. مادرم بلند و شمرده گفت: «یک اتفاق‌ بدی‌ روزی در این مملکت افتاد که فرهنگ حرف زدن ما از آقا و خانم رسید به حاجی و‌ حاجیه. ببین؛ من خواهر، مادر یا حاج خانم نیستم. من وقتی به کسی میگویم آقا؛ باید به من بگوید خانم. من میگویم بفرمایید آقا. من یک خانمم. تو باید بگویی بفرمایید خانم. محترمانه هم بگویی» ....

سوم.

کنار خانه مان فروشگاه صنایع دستی باز شده بود. مرد آرام و‌خجول هنرمندی کارهای دست‌سازش را همانجا می ساخت و همسر سر و زبان دارش مسئول فروش بود. فروشگاه‌شان آب نداشت.‌همیشه وقت و بی وقت زنگ‌ خانه ما را میزد برای برداشتن آب.

 آن سالها مادرم پستی داشت که ساعتهای زیادی باید بین چند ساختمان اداری دانشگاهها رفت و آمد میکرد. رانندگانی می آمدند دنبالش (برخوردش کلا نگاه از بالا به پایین کارفرما و راننده‌ نبود هیچوقت. هر وقت برای ما شیرینی یا غذا میخرید؛ یک جعبه جدا برای راننده اش سفارش میداد و می‌گذاشت روی صندلی عقب چون خودش همیشه کنار دست راننده می‌نشست).امتحان حسابدار رسمی دادگستری را داده بود. گزینش اخلاقی مرحله آخر بود. آمده بودند از دادگستری تحقیق و‌‌ رسیده بودند به فروشگاه صنایع دستی. خانم فروشنده در توصیف اخلاق خانواده ما گفته بود: آقاشون‌ مرد مهربان خوبیه. دخترشون به موقع می‌ره میاد. خود‌ خانمه ولی سوار ماشین مردهای غریبه است همیشه. با یه مدل ماشین صبح می‌ره، با یه مدل ماشین شب دیروقت میاد... معلوم نیست با کدومشونه!

مادرم که طبعا آن سال امتیاز ممیز مالی رسمی دادگستری را گرفت و روسیاهی هم به‌ ذغال ماند. آخرین باری که خانم فروشنده به عادت همیشگی صبح‌ بی وقت جمعه زنگ‌ خانه ما را زد برای آب؛ مادرم رفت پایین و باهاش گپی دوستانه زد. بهش گفت «عزیز؛ این راننده ها که شما میبینی معشوق من نیستند. کارمند منند! هر زنی که شبی از خودرویی پیاده می‌شود لزوما خدمات جنسی نداده که پول بگیرد ! گاهی اینجور هم فکر کن که شاید خودرو را اجاره کرده صاحبش را هم استخدام کرده و بخاطر رانندگی بهشان حقوق هم میدهد. مثالش؟ من . سلامت باشی» آن روز آخرین صبح جمعه بود که کسی زنگ خانه ما را زد برای بردن آب...

سالها از آن روزها گذشته. هنوز مطمئن نیستم که کلیشه ها به حد مطلوب اصلاح شده باشند. که هنوز مردها علیه زنها و زنها علیه خودشان به ستیز برنخیزند. اما مطمئنم با همه قلبم؛ که نسلی داریم جوان و جسور متشکل از نیکاها و‌ حدیثها و غزاله ها و سهراب ها و مهران ها و محمدحسین ها؛ نسلی نو ایستاده روی شانه غولهای پیش از خود که بسیار بهتر می‌بینند و می اندیشند؛ و برای رسیدن به آنچه می اندیشند جرات حرکت کردن و فریاد زدن و کشته شدن دارند.

هشت مارس روز دخترانی است که در کلاس درس مسموم می شوند، سر بریده شان در شهر می چرخد، روی سرشان پارچه‌ میکشند. از بام پرت میشوند و‌ بی دندان خاک میشوند. هشت مارس روز پسرانی است که در کنار دختران فریاد می زنند و رد گلوله بر سینه را می‌بینند ولی لحظه ای از رویای زن، زندگی و آزادی عقب نمی نشینند. 


به یاد و برای مادربزرگم‌ رخساره خانم. که به بچه هایش می‌گفت درس بخوانید تا برای خودتان کسی باشید و مثل من مجبور نباشید حرف بخورید.

به یاد و برای مادرم آتیه خانم. که آنقدر زحمت کشید تا برای خودش همان زنی شد که دخترش به او اقتدا کند.

 




1 comment:

Sullivan said...

آخ که چقدر کیف کردم از این نوشته‌ات