سگ دوستم مرد.
چند سالیست که دلش میخواست بچهدار شود و نشد. این سگ را از پناهگاه نجات داد و مادرش شد. موجودی کوچک، یکپارچه سفید با دو چشم بسیار درشت غمگین و دمی پرپشت. برایش کلی اسباب بازی خریده بود و یک کلبه چوبی داخل آپارتمان. یک رابطه دائم دو سویه.
حتی من که تمیزی فرشهایم برایم نشانه بقا است، مجاب شدم و سگش را راه دادم. یک بار هم در راه منزل ما در ماشین؛ روی لحافش بالا اورد. دلم نیامده بود روی همان لحاف بخوابد. یک جایی جور کردم و لحافش را شستم و انداختم در خشککن که تا وقت خواب جایش تمیز و گرم باشد. به شرط اینکه هرگز مرا لیس نزند حتی بهش پنیر بی نمک میدادم. خودم از خودم متعجب بودم که تا ده سال پیش اگر سگی ناگهان به سمتم میآمد از هراس و اضطراب میزدم زیر گریه... یک جای مورد علاقه کنار آلاچیق باغ زیر شاخه ها داشت و سرما و گرما نمیشناخت، هر بار می آمدند، میرفت آنجا گودالش را از نو حفر میکرد و می نشست به کمین گنجشکها.
تا قبل اینها؛ با این دوستم مدت زیادی روابط خیلی صمیمانه ای هم نداشتم. رفت و آمد داشتیم. ولی بهش نمیگفتم فرضا رفیق. دوست دوری بود که گاهی هم را میدیدم. یک بیحرمتی ناجوری کرده بود یک زمانی. عذر هم خواست بعدش. ولی ته دلم بغضی مانده بود که مانع برداشتن فاصله ها بود.
سگ مرد. وقتی فهمیدم غمگین شدم ولی بغض نکردم و اشک نریختم. اما انگار سالهاست دیگر بلد بودم با غم دیگران چه کنم.
غم را تحلیل نکردم. نسنجیدم. تقلیل ندادم و مثال از آسمان و ریسمان نیاوردم و چرت نگفتم. سگش را با انسان، اولاد دیگری و جوانهای کشته شده هفته های پیش قیاس نکردم. نگفتم چقدر قوی است که به هر حال دارد تاب میاورد یا باید خجالت بکشد که چقدر ضعیف است که توان ندارد از فرط غم از خانه بیرون برود یا بهتر است باقی مردم سوگوار را نگاه کند و مقاومت را از آنها یاد بگیرد که دو تا دو تا عزیز از دست داده اند و استوارند...
غم او، مایملک او و بسیار اختصاصی است. مثل اثر انگشت.
پرسیدم دوست دارد جزییات را بگوید؟ چون من مشتاق همراهی ام و چون سگ نداشته ام بلد نیستم بعدش چه کمکی باید کرد. نوشتم هر وقت بشود تلفن کنم، بگوید. نوشتم بیاید اینجا یا هر وقت خواست من بروم شهرشان. روز بعد حالش را پرسیدم و پیشنهاد کمک کردم.
سه روز بعد دوباره پرسیدم.
یک هفته گذشته امروز. طرح محزون یک سگ را دیدم زیرش متنی بود به این مضمون که زمان هر قدر بگذرد، خاطرات قدم زدن کنار بهترین سگ دنیا را کمرنگ نمیکند. فکر میکنم لابد طراح هم سگش را از دست داده بوده زمانی.
عکس را برایش فرستادم و گفتم من حواسم هست و اینجا هستم.
قلب سیاهی فرستاد و تشکر کرد. اینجور که از بین خطوط فهمیدم، همکاران و خانواده چندان کمک حال نبوده اند.
ببین سوگ هیچ وجه مثبتی ندارد. هیچ چیزی را در زندگی انسان بهتر نمیکند و درس خاصی نمیدهد که اتفاقات دیگر نمیتوانستند به آدم بدهند. آن تغییر ماهوی که در دنیای آدم ایجاد میکند اما، باعث میشود کسی که فقدان را دریافته، بلد باشد دست تازهکارها را بهتر بگیرد.
حتی من که تمیزی فرشهایم برایم نشانه بقا است، مجاب شدم و سگش را راه دادم. یک بار هم در راه منزل ما در ماشین؛ روی لحافش بالا اورد. دلم نیامده بود روی همان لحاف بخوابد. یک جایی جور کردم و لحافش را شستم و انداختم در خشککن که تا وقت خواب جایش تمیز و گرم باشد. به شرط اینکه هرگز مرا لیس نزند حتی بهش پنیر بی نمک میدادم. خودم از خودم متعجب بودم که تا ده سال پیش اگر سگی ناگهان به سمتم میآمد از هراس و اضطراب میزدم زیر گریه... یک جای مورد علاقه کنار آلاچیق باغ زیر شاخه ها داشت و سرما و گرما نمیشناخت، هر بار می آمدند، میرفت آنجا گودالش را از نو حفر میکرد و می نشست به کمین گنجشکها.
تا قبل اینها؛ با این دوستم مدت زیادی روابط خیلی صمیمانه ای هم نداشتم. رفت و آمد داشتیم. ولی بهش نمیگفتم فرضا رفیق. دوست دوری بود که گاهی هم را میدیدم. یک بیحرمتی ناجوری کرده بود یک زمانی. عذر هم خواست بعدش. ولی ته دلم بغضی مانده بود که مانع برداشتن فاصله ها بود.
سگ مرد. وقتی فهمیدم غمگین شدم ولی بغض نکردم و اشک نریختم. اما انگار سالهاست دیگر بلد بودم با غم دیگران چه کنم.
غم را تحلیل نکردم. نسنجیدم. تقلیل ندادم و مثال از آسمان و ریسمان نیاوردم و چرت نگفتم. سگش را با انسان، اولاد دیگری و جوانهای کشته شده هفته های پیش قیاس نکردم. نگفتم چقدر قوی است که به هر حال دارد تاب میاورد یا باید خجالت بکشد که چقدر ضعیف است که توان ندارد از فرط غم از خانه بیرون برود یا بهتر است باقی مردم سوگوار را نگاه کند و مقاومت را از آنها یاد بگیرد که دو تا دو تا عزیز از دست داده اند و استوارند...
غم او، مایملک او و بسیار اختصاصی است. مثل اثر انگشت.
پرسیدم دوست دارد جزییات را بگوید؟ چون من مشتاق همراهی ام و چون سگ نداشته ام بلد نیستم بعدش چه کمکی باید کرد. نوشتم هر وقت بشود تلفن کنم، بگوید. نوشتم بیاید اینجا یا هر وقت خواست من بروم شهرشان. روز بعد حالش را پرسیدم و پیشنهاد کمک کردم.
سه روز بعد دوباره پرسیدم.
یک هفته گذشته امروز. طرح محزون یک سگ را دیدم زیرش متنی بود به این مضمون که زمان هر قدر بگذرد، خاطرات قدم زدن کنار بهترین سگ دنیا را کمرنگ نمیکند. فکر میکنم لابد طراح هم سگش را از دست داده بوده زمانی.
عکس را برایش فرستادم و گفتم من حواسم هست و اینجا هستم.
قلب سیاهی فرستاد و تشکر کرد. اینجور که از بین خطوط فهمیدم، همکاران و خانواده چندان کمک حال نبوده اند.
ببین سوگ هیچ وجه مثبتی ندارد. هیچ چیزی را در زندگی انسان بهتر نمیکند و درس خاصی نمیدهد که اتفاقات دیگر نمیتوانستند به آدم بدهند. آن تغییر ماهوی که در دنیای آدم ایجاد میکند اما، باعث میشود کسی که فقدان را دریافته، بلد باشد دست تازهکارها را بهتر بگیرد.
No comments:
Post a Comment