هنوز صدای جیغ آن دخترک از ته کوچه می آید. از پشت پنجره میبینمش. ده دقیقه بی وقفه است که از سر خیابان افتان و خیزان رسیده تا اینجا، یکریز گریه میکند و مادرش را صدا می زند. مادر دست بچه بزرگتر را گرفته و سرش توی صفحه تلفن است. گاهی میایستد و گاهی با اسکوترش جلوتر میرود. دخترک سه یا چهار ساله است. سرخ و عرق کرده با شلواری که توی این سرما از پایش تا نیمه سر خورده دستش را دراز میکند و جیغ میزند ماما...ماما.... مادر در فواصل سرش را به صفحه گوشی دور و نزدیک میکند و بدون نگاه به پشت سر گاهی می پرسد هاااا؟ ها؟ این وسط بچه بزرگتر دلش به رحم می آید و همراه مادر نمی رود. دنبال خواهرش آمده. دخترک اما برادرش را نمی خواهد، توجه مادرش را میخواهد. کف خیابان باران خورده دراز کشیده و از ته دل گریه می کند: ماما. قلبم فشرده شده. اتوموبیلی با سرعت میپیچد. از ترس منقبضم که مبادا بچه از فرط خشم و استیصال بدود سمت اتوموبیل... مادر رفته چون.
از نگرانی رفتم پایین در را باز کردم. مادر و پسرک را ندیدم. دخترک اما جلوی خانه ما روی زمین است و هق هق میکند. بلند. اسمش را نمیدانم. صدا می زنم: سلاااام، نگاه کن اینجا؟ بای بای میکنم و سعی میکنم لبخند بزنم. گیج نگاه میکند. میبیند مرا و بلافاصله به دور نگاه میکند که لابد مادرش در انتهای کوچه است. متوجه تنهایی اش می شود و بلندتر گریه میکند. سعی میکند از جا بلند شود. شلوارش از پایش افتاده. به شلوار ناشیانه چنگ میزند. چکمه های کوچکش توی هم گره خورده اند. نمیخواهم بترسانمش و هم میخواهم بهش بگویم که تا سر کوچه نگاهش میکنم که خود را به مادرش برساند و عجله نکند. بین جیغها اما مرا نمی شنود. ترسیده و گیج و تلو خوران و گریان می رود...هنوز صدایش می آید. کاش اتوموبیل دیگری از کوچه رد نشود...
در را بستم. از پله دارم می آیم بالا. یکه میخورم. یاد یک روز بسیار دور آفتابی که شاید چهار یا پنج ساله ام و مادرم مرا میگذارد جلوی در مهد کودک. مربی در را باز میکند. من میترسم و جیغ میکشم. مادرم لباس فرم به تن دارد و دیرش شده. مرا میسپارد دست مربی. من تقلا میکنم. جزییات چهره مربی یادم نیست اما می دانم درِ شیشه ای سبزرنگ پشت سرش رو به فضایی باز می شود که برایم ناآشناست. مادرم اما نرفته. ته کوچه مانده. وقتی میبینم هست و دارد نگاهمان میکند، خودم را از دست مربی رها میکنم. میدوم. سر پیچ کوچه مادرم زانو میزند. مرا بغل میکند و با گریه من اشک میریزد. صورت جوانش سرخ است.
یاد دارم آن روز مرا برد پارک و برایم خوراکی خرید و خیلی با من بازی کرد. همینها یادم هست.
با توجه به اوضاع ایران آن روزگار؛ اما به تقریب خوبی حدس میزنم توبیخ شده باشد سر کار یا از مرخصی هایش کم شده باشد. از روی تجربه هم میتوانم حدس بزنم که خیلی نگران بوده و به فردا و پس فردا فکر کرده که لابد زنگ بزند از مادربزرگم بخواهد بیاید تهران مرا مواظبت کند یا چه راه دیگری دارد...
اینها حدسهای من است. دیگر نیست که از او بپرسم...
خاطره ام اما روشن و زنده جلوی چشمم است: وقتی دویدم در آغوشش خم شد روی زمین نشست و مرا به خود فشرد. احساس امنیت میکردم جوری که از غم یا نگرانی او ذره ای به من منتقل نشد. غریزی میدانستم دارد مرا مواظبت میکند.
الان دیگر صدای دخترک قطع شده.... با همه قلبم امیدوارم مادرش سر از تلفن همراه برداشته باشد و او را بغل گرفته باشد. محکم. سر صبر...و لباسش را کاش مرتب کرده باشد. هوا سرد است و پهلوی بچه لخت مانده بود.
No comments:
Post a Comment