شکست خوردن مراتبی دارد. به ثمر نرسیدن اقدام برای شغل یا جور نشدن موقعیت تحصیلی یا نافرجامی پیمان زناشویی؛ اغلب می تواند از آن دست شکستهایی باشند که امیدی تهشان هست که "اگر این نشد، آن بشود؛ راه برونرفتی از جهنمِ به وجود آمده بالاخره باشد؛ پنج سال دیگر به سختی الان نیست؛ شاید اصلا دوباره بشود سعی کرد...". این آزمونی که به خطا رفته، معمولا از آدم موجود قوی تر یا دستکم مصمم تری میسازد، یا که به آدم یاد می دهد دیگر کجاها بختش را آزمایش نکند و در همین هم امیدی هست (که کجاهای دیگر آزمودن بخت محتمل به پاسخهای بهتری است). آدمی که حتی اگر جبر و حبس و شکنجه هم ببیند، باز می تواند امید بذر هویتش باشد.
شکست خوردنی که امیدی تهش نمانده باشد اما؛ مثل عجز انسان در قبال وقوع مرگ، منجر به هیچ توانمندی نیست. مرگ آن رویدادیست که درست ضد امید می ایستد. وقوع مرگ همانجاست که امید تمام شده. یک زندگی، پرچمش را گذاشته زمین و آرزو و امید و دعا و طلسم و اعتقاد و معجزه و هر چه، راهی به سمتش ندارد. در حقیقت آنجاست که هر کنشی بی معنا و صرفا "واکنش" تنها چاره است. واکنشی که تنها پذیرش و تن دادن است و هر عملکرد دیگری از سر تقلا و جنگیدن و پایورزیدن برای بازمانده، سودمند که هیچ؛ صرفا موجب تحلیل روان و جان است. اینجا، امید ورزیدن به "بهبود" بیهوده و فرساینده است.
این مواجهه با بیامیدی؛ با اتمام، هیچ نیروی مضاعفی به آدم هدیه نمی کند. از آدم انسانی قدرتمندتر و پوستکلفتتر از پیش نمی سازد. آنچه اما در دید ناظران قدرت و استحکام و آبدیدگی می نماید؛ حاصل علیالسویه شدن خردهاتفاقات جهانِ پیرامون برای آدم سوگوار است. برای کسی که سوگی عظیم بر او حادث می شود؛ برای ققنوسی که از خاکستر خودش سربرآورده، دیگر هیاهوی جهان و آدمها بخاطر بسیاری از موضوعات که یحتمل تا چندی پیش دغدغه او هم بوده اند، بی معناست. اصلا تمپوی جهان برای کسی که فقدانی بزرگ را از سر گذرانده، تغییر می کند. حتی ولع برای به هر قیمیتی زنده ماندن؛ جای خودش را میدهد به "از پس امروز بر آمدن، فردا را کمی قابل تحمل کردن".
آنچه تا دیروز مهم، سهمگین، قابل تامل و جدل و در خور واکنش بوده، امروز به یک "آه پس اینطور" تبدیل می شود. فردا را هم هیچکسی نمی تواند بداند و این دیگر مثل پیشترها صرفا یک تئوری یا شعار نیست چون دیگر واقعا و با همه ابعادِ حسی ممکن برای یک انسان، تجربه و لمس و از سر گذرانده شده.
مردی در کارگاه نویسندگی، در پس از دست دادن همسرش نوشته بود: نه اینکه بخواهم خودم را به عمد از بین ببرم؛ اصلا اینطور نیست. ولی دیگر وقت قدم زدن در پیادهرو اگر ببینم پیانویی دارد از بام آپارتمانی فرود می آید، پا تند نمیکنم که هر جور و به هر قیمیتی شده از مهلکه بگریزم.
No comments:
Post a Comment