مامان...
باید ماه آخر پاییز را ببخشم. روز اول دسامبر را ببخشم. برف و بهار را ببخشم. گلهایی که سر از خاک بیرون میاوردند و آبی آسمان و خورشید درخشان را ببخشم.
باید اولین شب زندگیم بدون تو را؛ باید اولین ثانیه از بقیه زندگیم را ببخشم. باید نسیم نوروز را و سرزندگی گلهای ماه آوریل را ببخشم.
نه برای اینکه جهان جای بهتر و زیباتری شود یا گمشده ای جای خودش برگردد یا مشکلی حل شود.
فقط بخاطر آنکه زندگی کمی آسانتر بر من بگذرد. این زندگی که خودت مرا به آن دعوت کردی بی خواست من؛ این جهانی را که مرا به آن فراخواندی و جوری مواظبتم کردی که به آن خو کنم و حتی امنش بپندارم و فرزندی از آن خود در آن بخواهم، تو اینهمه را رها کرده ای. نیت و آرزویت بوده که من در آن بمانم، می دانم.
برای همین است که باید بسیاری را ببخشم. من برای خودم اصولی داشتم از خیلی قبل: "حتی وقت تب به مهتاب بد نگویم". نمیخواهم تبدیل به آنهایی شوم که باید از زمان و فصلی خاص در تقویم یا شهر و خاکی روی زمین انتقام بگیرند چون در آنها عشقی را از دست داده اند.
سالها قبل جمله ای به یادگار برایم نوشتی: "همه از هم می برند و باز به هم می پیوندند. دایره هستی همواره به خود وفادار است". آن غروبی که تو از دنیایم رفته ای، نوزادانی دنیا آمده اند، سازهایی نواخته شده اند، چراغهایی روشن شده اند و پرستوهایی به لانه بازگشته اند. آن روز تا ابد در تقویم من یادآور اوج استیصال و تسلیم است اما در تقویم جهان روزی عادی است مثل باقی روزها. این تو بوده ای که آن را برای من متمایز کرده ای و منی را ساخته ای که این تمایز را تجربه کنم. بعد از تو و من، بعد از آنهایی که ما را به خاطر می آورند؛ در گردش جهان بین این غروب و آن طلوع چه فرقی است؟ هیچ.
برای همین است که باید آن غروب و طلوع فردایش را و سفر خودم را در دلشان ببخشم. ببخشم به بقای عشق.
تو از تلخ شدن، سیاه دیدن و یاس مدام نفرت داشتی. و من به احترام تو حواسم را جمع کردم و با همه توانی که داشتم تلاشم را کردم تلخ و تیره و مایوس نباشم؛ هر چند فیالواقع همه اینها را بودم اما آگاهانه و دوباره بهشان دامن نزدم.
خوب که نگاه میکنم می بینم مرگ واقعا توان پایان دادن به روابط بین آدمها را ندارد. مرگ صرفا ته زورش را میزند و یکی را از دایره زندگی کسی میبرد. رابطه بینشان اما قطع نمیشود، فقط شکل روابط تغییر میکند. هر حسی که بینشان بود، به همان قدرتی که بود؛ باقیست. اگر عشق بوده، عشق می ماند.عشقی که غمگین است ولی هرگز "نیست" نمی شود. تا ابدِ هر کدام از انسانهای ساکن در آن حلقه باقیست... او که میرفت تا نفس آخر ابدِ خودش عاشق کسی بود. کسی که هست تا آخرین دم عاشق او می ماند. مرگ آمده و چیدمان را به هم ریخته و رفته، عشق مانده و خواهد ماند.
شاید این توهم من است، شاید از سر خیال یا آرزوست که اینجور حس میکنم، واقعیتش را نمی دانم... اما گاهی خیلی بی مقدمه، در پیشپاافتادهترین لحظات؛ وقتی دارم از قفسه حبوبات سوپرمارکت چیزی برمیدارم، وقت گذشتن از پیچ حیاط مهدکودک، وقت شانه کردن موهایم یا آب ریختن پای گلدانها، ناگهان حس میکنم داری مرا نوازش میکنی. نمی دانم چه جوری تعبیرش کنم یا اصلا قابل تاویل هست یا نیست... هر چه هست حسی بسیار واقعی و بسیار ملموس است. نمی خواهم بیشتر در باره اش بگویم. من از کاوش در هر پدیده ای که نتوانم بفهممش پرهیز میکنم و سعی به توجیه و تفسیر و وصل شدن به ماورا ندارم... فقط فهمیده ام مضمون آن توصیف و تصاویر در داستانها و فیلمها راجع به حضور آرام و پیوسته کسی که دیگر در جهان پیرامون آدم نیست، از کجا می آید. حالا فهمیده ام نقطه مشترک این ایده ها و سکانسها و توصیف ها کجاست. این تصاویر از دل تجربه ای می آید که فقدان را و سپس آنچه در پی فقدان در زندگی جاری میشود سپری کرده.
باید خودِ پیشینم را که چنین پدیده هایی را انکار میکرد، ببخشم.
1 comment:
سه پست آخر زیبا بودن، برای من که احساس میکنم بدون سلاحم در برابر فقدانهای پیش رو نکات مهمی داشت. فرشتادم برای یکی از دوستانم که به تازگی کسی رو از دست داده
Post a Comment