2/25/2022

دایره هستی همواره به خود وفادار است

 مامان...

باید ماه آخر پاییز را ببخشم. روز اول دسامبر را ببخشم. برف و بهار را ببخشم. گلهایی که سر از خاک بیرون‌ میاوردند و آبی آسمان و خورشید درخشان را ببخشم.

باید اولین شب زندگیم بدون تو را؛ باید اولین ثانیه از بقیه زندگیم را ببخشم. باید نسیم نوروز را و سرزندگی گلهای ماه آوریل را ببخشم. 

نه برای اینکه جهان جای بهتر و زیباتری شود یا گمشده ای جای خودش برگردد یا مشکلی حل شود. 

فقط بخاطر آنکه زندگی کمی آسانتر بر من بگذرد. این زندگی که خودت مرا به آن دعوت کردی بی خواست من؛ این جهانی را که مرا به آن فراخواندی و جوری مواظبتم کردی که به آن خو کنم و حتی امنش بپندارم و فرزندی از آن خود در آن بخواهم، تو اینهمه را رها کرده ای. نیت و آرزویت بوده که من در آن بمانم، می دانم.

برای همین است که باید بسیاری را ببخشم. من برای خودم اصولی داشتم از خیلی قبل: "حتی وقت تب به مهتاب بد نگویم". نمیخواهم  تبدیل به آنهایی شوم که باید از زمان و فصلی خاص در تقویم یا شهر و خاکی روی زمین انتقام بگیرند چون در آنها عشقی را از دست داده اند. 

سالها قبل جمله ای به یادگار برایم نوشتی: "همه از هم‌ می برند و باز به هم می پیوندند. دایره هستی همواره به خود وفادار است".  آن غروبی که تو از دنیایم رفته ای، نوزادانی دنیا آمده اند، سازهایی‌ نواخته شده اند، چراغهایی روشن شده اند و پرستوهایی به لانه بازگشته اند. آن روز تا ابد در تقویم‌ من یادآور اوج استیصال و تسلیم است اما در تقویم جهان روزی عادی است مثل باقی روزها. این تو بوده ای که آن را برای من متمایز کرده ای و منی را ساخته ای که این تمایز را تجربه کنم. بعد از تو و من، بعد از آنهایی که‌ ما را به خاطر می آورند؛ در گردش جهان بین این غروب و آن طلوع چه فرقی است؟ هیچ.

برای همین است که باید آن غروب و طلوع فردایش را و سفر خودم را در دلشان ببخشم. ببخشم به بقای عشق.

تو از تلخ شدن، سیاه دیدن و یاس مدام نفرت داشتی. و من به احترام تو حواسم را جمع کردم و با همه توانی که داشتم تلاشم را کردم تلخ و تیره و مایوس نباشم؛ هر چند فی‌الواقع همه اینها را بودم اما آگاهانه و دوباره بهشان دامن نزدم.

خوب که نگاه میکنم می بینم مرگ واقعا توان پایان دادن به روابط بین آدمها را ندارد. مرگ صرفا ته زورش را میزند و یکی را از دایره زندگی کسی میبرد. رابطه بینشان اما قطع نمیشود، فقط شکل روابط تغییر میکند. هر حسی که بینشان بود، به همان قدرتی که بود؛ باقیست. اگر عشق بوده، عشق می ماند.عشقی که غمگین است ولی هرگز "نیست" نمی شود. تا ابدِ هر کدام از انسانهای ساکن در آن حلقه باقیست... او که میرفت تا نفس آخر ابدِ خودش عاشق کسی بود. کسی که هست تا آخرین دم عاشق او می ماند. مرگ آمده و چیدمان را به هم ریخته و رفته، عشق مانده و خواهد ماند.

شاید این توهم‌ من‌ است، شاید از سر خیال یا آرزوست که اینجور حس میکنم، واقعیتش را نمی دانم... اما گاهی خیلی بی مقدمه، در پیش‌پاافتاده‌‌ترین لحظات؛ وقتی دارم از قفسه حبوبات سوپرمارکت چیزی بر‌میدارم، وقت گذشتن از پیچ حیاط مهدکودک، وقت شانه کردن موهایم یا آب ریختن پای گلدانها، ناگهان حس میکنم داری مرا نوازش میکنی. نمی دانم چه جوری تعبیرش کنم یا اصلا قابل تاویل هست یا نیست... هر چه هست حسی بسیار واقعی و بسیار ملموس است. نمی خواهم بیشتر در باره اش‌ بگویم. من از کاوش در هر پدیده ای که نتوانم بفهممش پرهیز میکنم و سعی به توجیه و تفسیر و وصل شدن‌ به ماورا ندارم...  فقط فهمیده ام مضمون آن توصیف و تصاویر در داستانها و فیلمها راجع به حضور آرام و پیوسته کسی که دیگر در جهان پیرامون آدم نیست، از کجا می آید. حالا فهمیده ام نقطه مشترک این ایده ها و سکانسها و توصیف ها کجاست. این تصاویر از دل تجربه ای می آید که فقدان را و سپس آنچه در پی فقدان در زندگی  جاری میشود سپری کرده.

باید خودِ پیشینم را که چنین پدیده هایی را انکار میکرد، ببخشم.

2/16/2022

بیا منو ببر نوازشم کن...

 هنوز صدای جیغ آن دخترک از ته  کوچه می آید. از پشت پنجره می‌بینمش. ده دقیقه بی وقفه است که از سر خیابان افتان و خیزان رسیده تا اینجا، یکریز گریه میکند و مادرش را صدا می زند. مادر دست بچه بزرگتر را گرفته و سرش توی صفحه تلفن است. گاهی می‌ایستد و گاهی با اسکوترش جلوتر میرود. دخترک سه یا چهار ساله است. سرخ و عرق کرده با شلواری که توی این سرما از پایش تا نیمه سر خورده دستش را دراز میکند و جیغ میزند ماما...ماما.... مادر در فواصل سرش را به صفحه گوشی دور و نزدیک میکند و بدون نگاه به پشت سر گاهی می پرسد هاااا؟ ها؟ این وسط بچه بزرگتر دلش به رحم می آید و همراه مادر نمی رود. دنبال خواهرش آمده. دخترک اما برادرش را نمی خواهد، توجه مادرش را میخواهد. کف خیابان باران خورده دراز کشیده و از ته دل گریه می کند: ماما. قلبم فشرده شده. اتوموبیلی با سرعت میپیچد. از ترس منقبضم که مبادا بچه از فرط خشم و استیصال بدود سمت اتوموبیل... مادر رفته چون.

از نگرانی رفتم پایین در را باز کردم. مادر و پسرک را ندیدم. دخترک اما جلوی خانه ما روی زمین است و هق هق میکند. بلند. اسمش را نمیدانم. صدا می زنم: سلاااام، نگاه کن اینجا؟ بای بای میکنم و سعی میکنم لبخند بزنم. گیج نگاه میکند. میبیند مرا و بلافاصله به دور نگاه میکند که لابد مادرش در انتهای کوچه است. متوجه تنهایی اش می شود و بلندتر گریه میکند. سعی میکند از جا بلند شود. شلوارش از پایش افتاده. به شلوار ناشیانه چنگ میزند. چکمه های کوچکش توی هم گره خورده اند. نمیخواهم بترسانمش و هم میخواهم بهش بگویم که تا سر کوچه‌ نگاهش میکنم که خود را به مادرش برساند و عجله نکند. بین جیغها اما مرا نمی شنود. ترسیده و گیج و تلو خوران و گریان می رود...هنوز صدایش می آید. کاش اتوموبیل دیگری از کوچه رد نشود...

در را بستم. از پله دارم می آیم بالا. یکه میخورم. یاد یک روز بسیار دور آفتابی که شاید چهار یا پنج ساله ام و مادرم مرا میگذارد جلوی در مهد کودک. مربی در را باز میکند. من‌ میترسم و جیغ می‌کشم. مادرم لباس فرم به تن دارد و دیرش شده. مرا می‌سپارد دست مربی. من تقلا می‌کنم. جزییات چهره مربی یادم نیست اما می دانم درِ شیشه ای سبزرنگ پشت سرش رو به فضایی باز می شود که برایم ناآشناست. مادرم اما نرفته. ته کوچه مانده. وقتی میبینم هست و دارد نگاهمان میکند، خودم را از دست مربی رها میکنم. میدوم. سر پیچ کوچه مادرم زانو میزند. مرا بغل میکند و با گریه من اشک میریزد. صورت جوانش سرخ است. 

یاد دارم آن روز مرا برد پارک و برایم خوراکی خرید و خیلی با من بازی کرد. همینها یادم هست. 

با توجه به اوضاع ایران آن روزگار؛ اما به تقریب خوبی حدس میزنم توبیخ شده باشد سر کار یا از مرخصی هایش کم شده باشد‌. از روی تجربه هم میتوانم حدس بزنم که خیلی نگران بوده و به فردا و پس فردا فکر کرده که لابد زنگ بزند از مادربزرگم بخواهد بیاید تهران مرا مواظبت کند یا چه راه دیگری دارد...

اینها حدسهای من است. دیگر نیست که از او بپرسم...

خاطره ام اما روشن و زنده جلوی چشمم است: وقتی دویدم در آغوشش خم شد روی زمین‌ نشست و مرا به خود فشرد. احساس امنیت میکردم جوری که از غم یا نگرانی او ذره ای به من منتقل نشد. غریزی میدانستم دارد مرا مواظبت میکند.

الان دیگر صدای دخترک قطع شده.... با همه قلبم‌ امیدوارم مادرش سر از تلفن همراه برداشته باشد و او را بغل گرفته باشد. محکم. سر صبر...و لباسش را کاش مرتب کرده باشد. هوا سرد است و پهلوی بچه لخت مانده بود.

2/12/2022

The answer to the pain is simply to feel it

 شکست خوردن مراتبی دارد. به ثمر نرسیدن اقدام برای شغل یا جور نشدن موقعیت تحصیلی یا نافرجامی پیمان زناشویی؛ اغلب می تواند از آن دست شکستهایی باشند که امیدی تهشان هست که "اگر این نشد، آن بشود؛ راه برون‌رفتی از جهنمِ به وجود آمده بالاخره باشد؛ پنج سال دیگر به سختی الان نیست؛ شاید اصلا دوباره بشود سعی کرد...". این آزمونی که به خطا رفته، معمولا از آدم موجود قوی تر یا دستکم مصمم تری می‌سازد، یا که به آدم یاد می دهد دیگر کجاها بختش را آزمایش نکند و در همین هم امیدی هست (که کجاهای دیگر آزمودن بخت محتمل به پاسخهای بهتری است). آدمی که حتی اگر جبر و حبس و شکنجه هم ببیند، باز می تواند امید بذر هویتش باشد.

 شکست خوردنی که امیدی تهش نمانده باشد اما؛ مثل عجز انسان در قبال وقوع مرگ، منجر به هیچ توانمندی نیست. مرگ آن رویدادیست که درست ضد امید می ایستد. وقوع مرگ همانجاست که امید تمام شده. یک زندگی، پرچمش را گذاشته زمین و آرزو و امید و دعا و طلسم و اعتقاد و معجزه و هر چه، راهی به سمتش ندارد. در حقیقت آنجاست که هر کنشی بی معنا و صرفا "واکنش" تنها چاره است. واکنشی که تنها پذیرش و تن دادن است و هر عملکرد دیگری از سر تقلا و جنگیدن و پای‌ورزیدن برای بازمانده، سودمند که هیچ؛ صرفا موجب تحلیل روان و جان است. اینجا، امید ورزیدن به "بهبود" بیهوده و فرساینده است.

این مواجهه با بی‌امیدی؛ با اتمام، هیچ نیروی مضاعفی به آدم هدیه نمی کند. از آدم انسانی قدرتمندتر و پوست‌کلفت‌تر از پیش نمی سازد. آنچه اما در دید ناظران قدرت و استحکام و آب‌دیدگی می نماید؛ حاصل علی‌السویه شدن خرده‌اتفاقات جهانِ پیرامون برای آدم سوگوار است. برای کسی که سوگی عظیم بر او حادث می شود؛ برای ققنوسی که از خاکستر خودش سربرآورده، دیگر هیاهوی جهان و آدمها بخاطر بسیاری از موضوعات که یحتمل تا چندی پیش دغدغه او هم بوده اند، بی معناست. اصلا تمپوی جهان برای کسی که فقدانی بزرگ را از سر گذرانده، تغییر می کند. حتی ولع برای به هر قیمیتی زنده ماندن؛ جای خودش را میدهد به "از پس امروز بر آمدن، فردا را کمی قابل تحمل کردن". 

آنچه تا دیروز مهم، سهمگین، قابل تامل و جدل و در خور واکنش بوده، امروز به یک "آه پس اینطور" تبدیل می شود. فردا را هم هیچکسی نمی تواند بداند و این دیگر مثل پیش‌ترها صرفا یک تئوری یا شعار نیست چون دیگر واقعا و با همه ابعادِ حسی ممکن برای یک انسان، تجربه و لمس و از سر گذرانده شده.

مردی در کارگاه نویسندگی، در پس از دست دادن همسرش نوشته بود: نه اینکه بخواهم خودم را به عمد از بین ببرم؛ اصلا اینطور نیست. ولی دیگر وقت قدم زدن در پیاده‌رو اگر ببینم پیانویی دارد از بام آپارتمانی فرود می آید، پا تند نمیکنم که هر جور و به هر قیمیتی شده از مهلکه بگریزم.