غروب بود که رفتم مهدکودک دنبالش. با شال گردن شل و ول و کلاه منگوله دار کج و کیف کوچکش سلانه سلانه آمد بیرون، از تمام شلوغکاری و بازی صبح تا عصر، مسلما خیلی خسته بود و طبعا هنگام لج کردن و پافشاری اش بر همه چیز!
راه دیگری انتخاب کرد خلاف مسیر همیشگی. اطاعت کردم. آرام میرفتیم ولی همچنان در پسزمینه صدای غر زدنش میامد.
رسیدیم به میدانکی پر از کاج و صنوبر. گفت: از اینجا من راه خانه را بلدم. خودم تههنا ( تنها) برم.
گفتم واقعا؟ تنها؟ گفت: ها. تهنای تهنا.
گفتم هیچ بچه سه ساله ای را دیدی تنها توی خیابان؟ گفت: شاید راه را بلد نیستند، من بلدم.
گفتم خب اگر یک ماشینی یکهو از جدول آمد بالا چه؟ اگر یک دوچرخه سوار نتوانست خودش را کنترل کند و به تو بزند چه؟ کی مواظب تو باشد؟ گفت: خودم. خودم مواظبم!
گفتم اگر یک آدم ناجوری جلوی راهت آمد؟ آن وقت تو چه میکنی؟
گفت ناجوی! یعنی چی؟ توضیح دادم: Böse, Schlimm
گفت: آخه ما آدم ناجوی! نداریم. همه آدمها خوبند، همه آدمها Lieb هستند (مهربانند)...
جایی از گردنم تیر کشید... گفتم اینطور نیست متاسفانه. کاش بود. صدایش بلند شد: هست. هست. همه آدمها خوبند...
آخ بچه جانم...بچه جانم... با آن چشمهای مهربان عسلی... کاش آدمها قلبت را نشکنند. کاش آدمها ناامیدت نکنند. کاش تنهایت نگذارند و به تو دروغ نگویند و روحت را خراش ندهند... کاش میشد من این آرزو را با خیال راحت بر زبان میاوردم و امید می داشتم که چنین است....
سه ساله ای الان. سی سال دیگر و زودتر از آن حتی، جور دیگری فکر خواهی کرد. کاش کنارت باشم آن وقت و به تو بگویم فقط تو نیستی که رودست خورده ای، تنها تو نبودی و نخواهی بود. تا بوده همین بوده.
اما تا آن روز، من وقت دارم که تو را خوشحال و امیدوار بار بیاورم. و همزمان یادت بدهم که همه مثل هم نیستند. یادت بدهم تو نمی توانی آدمهای جهانت را تغییر بدهی. تو اما میتوانی آدمهای دور و برت را انتخاب کنی. و در حق خودت لطف بزرگی کنی:
هر جا که باشی، هر سنی که باشی، آنیکه؛ هر که، هر که کودک سه ساله قلبت را رنجاند، کنارش بگذار. حتی اگر مادرت باشد.
No comments:
Post a Comment