12/06/2020

همه آن ششصد و اندی ...

چند روز پیش شمع تولدم را در بیست و پنجم نوامبر در حالی فوت کردم که دیگر برای شخص خودم آرزویی نداشتم. واقعا هر آنچه که روزگاری خیلی در آرزویش بوده ام، تا الان یا بهش رسیده ام یا آنقدر تغییر کرده ام که بی‌خیالش بشوم. رسیدم به روزگاری که بچه سه ساله و نیمه ام برایم به سه زبان شعر تولدت مبارک خواند. خانه پر از گل بود. در سرم هیاهو نبود و زیر سقف و کنار شمعها از عشق لبریز بودم با اینکه مهمانی و دورهمی غدغن بود و مادر و پدرم را یک سال است که ندیدم. اما همزمان یک آدمی هستم که آدمهای دیگری عشقشان را با بسته های پستی، با کارتها، با نامه و تلفن به سوی من روانه کردند. دیگر چه بخواهم برای خودم؟ از این بهتر چه بخواهم؟ 

پس هر چه خواستم برای وجود دیگری بود و آرزو کردم و شمع خاموش شد... حالا تا روزگار چه در دل داشته باشد برایم.

این وبلاگ تا امروز ششصد و یازده پست منتشر شده  و یک‌ پست منتشر نشده دارد.ششصد و اندی پست نوشتم از احوال بد به خوب به بد به خوب و سپس به اینجای زندگی: بی وزنی و تعادل. ششصد و سیزدهمین پست، تقدیم است به همه اشتباهات من تا اینجای زندگیم.

اشتباهات من در زندگی اصلا کم نبوده. نه نگفتنهای به موقع، نجنگیدنهای سر ضرب، لج کردنهایم با خودم و همه، نیاز مبرمم به تایید بقیه، عدم توانایی تصمیم‌گیریهای خطیر و لابد ترس از پیامدهایش، تصمیم‌گیریهای اشتباه، انتخاب و عشق ورزی به آدمهای اشتباه، انتخاب رشته درسی اشتباه، انتخاب دانشگاه اشتباه، انتخاب شغل اشتباه، صبر کردن‌های اشتباه، صبر نکردن‌های اشتباه... خلاصه هر نوع اشتباهی که شاید هر کسی یکی یا چند تا در کارنامه داشته باشد، همه را با هم مرتکب شده ام تا اینجا. و نتیجه اش اما چه شد؟ 

خب چه نتیجه ای؟ اسمش زندگی است. مخلوطی از درست‌ها و نادرست‌ها. 

من خیلی زندگی کرده ام. منظورم به سال نیست. منظورم به تاثیرپذیری از لحظات است. بسته به موقعیت؛ من غایت عواطف را تجربه کردم‌هر بار. بغایت شاد یا غمگین، ناامید یا امیدوار، خسته و پرتوان، شکسته و از نو برخاسته، محکم و سست، زشت و زیبا، حقیر و بزرگوار بوده ام. همه این موقعیت ها را به حد کمال مزه مزه کرده ام. دریافتم و نگاه داشتم یا رها کردم. این شد که رسیدم به روزی که دیگر آرزوی خاصی ندارم تا برایش خیلی زیاد زحمت بکشم و اشک بریزم و صبر کنم و بسته به رسیدن یا از دست دادنش ناامید یا سلطان جهان بشوم.  من اتفاقا از دنیا دست نشستم و روی گلیم زهد چادر نزدم. برنامه دارم حمام خانه ام را با طراحی دلخواهم بازسازی کنم. دوست دارم در یک تعطیلات طولانی جزایر قناری را ببینم. روز خوبی برسد و پدر و مادرم را ببرم سفر دامنه آلپ. درخت سیب بکارم ته باغ. زیرزمین را بازسازی کنم و یک آتلیه پرنور برای خودم دست و پا کنم. دوست دارم یک بچه به فرزندی قبول کنم. دلم میخواهد هزینه درمان یک بیمار را تقبل کنم و روزی در خیابانهای تهران با موهای رها راه بروم و به زنان دیگر چه محجبه و چه با گیسوان عریان، لبخند رد و بدل کنیم. آرزوی روزگاری برای خاک ایران دارم که نفس بکشد، سربلند، آزاد...

اینها آرزوهای خیلی خیلی باارزشی است در دید من. آرزوهای یک ذهن زنده است. امیدواری یک جان که زندگی را دوست دارد. اما لازم ندارم بخاطرشان جان بفرسایم. یک جور آسودگی خاطر در من پدید آمده که " اگر شد، چه خوب. نشد، کنار بیا و رها کن". این راحت خاطر، مرهون و نتیجه تمام آن روزهای بغایت سخت من است. تمام گردابهای خودساخته از اشتباهاتم. و تمام بهایی که بخاطرشان پرداختم. 

جایی از زندگی ایستاده ام که میبینم اوه نگاه کن، مرتکب شدن هر اشتباه تازه، قدت را چند سانت بلندتر کرد. هر بار که به حماقت خودت باختی و پای درد بعدش نشستی، یک لایه جدید به تنه تحملت تنیده شد، تحملی که روزگاری به نازکی نهالی چند ماهه بود... .

امروز من و آرزوهایم چند سر و گردن از ده و پانزده و بیست سال پیشمان بلندتریم. از خودم، از جهان، از آدمها توقع کار خارق‌العاده ندارم. توقع درک شدن و فهم شدنم را از تک تک دوستان و نزدیکانم "دیگر" ندارم. مطالبه خاصی ندارم از افراد، از دنیا و سرنوشت. مسلما که دوست دارم آدمها دوستم باشند، ولی در این جغرافیای اکنونم، اگر مرا نخواهند هم مشکلی برای بودن من در جهان پیش نمی آید.

اهم آرزوهای من‌ خلاصه می شود در سلامت و شعف افرادی که دوستشان دارم. یا حتی آنهایی که نمیشناسم اما اسمشان هست: مردم، مکانشان هست: زمین. همینقدر خلاصه و همینقدر کلی و شاید به نظر کلیشه ای. حتی نام‌گذاری و ارزش‌گذاری اش هم برایم مهم نیست. 

زیبایی زندگی من در این است که شاهد امید و شعف عزیزانم باشم. هدف و سائق بقایم این است و باقی همه حرف مفت‌ است. این حقیقت هستی من است که در پس آرامش پس از همه آن طوفانهای سهمگین یادش گرفتم. 

از همه اشتباهات و حماقتهایم قلبا ممنونم. اگر نبودند، حال و روز من در این زمانه دلگیر، چنین مومن رسیدن بهار نبود. بهاری که در آن شاهد خنده جانهایی باشم که جهان منند...


1 comment:

Nana said...

کاش بتونم چند سال دیگه این جهان بینی شما رو داشته باشم. از زخم خوردن و شکست و تنهایی و دوری نترسم. کاش دغدغه هایم رنگ و بوی دیگری داشته باشند و رها شوم از این بند های اسیری و حسرت و افسوس ها...