سه سال و شش ماه است که مادر شده ام. در این خانه سه سال است که درخت کاج میآید. تا قبل این ما لزومی نمیدیدیم برای برگزاری جشن. من به سال میلادی زندگی میکردم ولی خاطراتم در سال خورشیدی مانده بود و ساخته می شد. اما خب سه سال است که دیگر برپایی شب یلدا و جشن نوروز برای دل من است. اما کریسمس و عید پاک برای دل اوست. تمام و کمال و با جزییات که اینجا سرزمین اوست. تقصیر او نیست که سرزمین مادرش جایی دیگر است. البته که بین این جشنها هیچ تضاد و تقابلی نیست. او هم یاد گرفته تخممرغ رنگ کند و سین ها را بشمرد و خوشحال باشد در روز اول بهار. اما به وضوح عید را کریسمس می داند و شروع سالش را اول ژانویه. چاره ای نیست. همدلی من با هفتسینم برمیگردد به قرنها پیشینه اجدادم. همدلی او با درخت کاجش برمیگردد به قرنها پیشینه دوستان و هموطنهایش. این است که در این خانه، درخت کاج هست، ظرف انار و کتاب حافظ هست، شمشاد و سبزه و سنبل هم هست...
هفته پیش رفتم و برای کریسمس هدیه خریدم. گفته بود از سنت نیکولاس پازل و برچسب میخواهد. خریدم ولی به آن بسنده نکردم. چند کتاب برداشتم و مخصوصا یک کتاب مصور و جالب که برای بچه های سه سال به بالا درباره شغل و زندگی فضانوردها توضیح داده بود.
امشب وقت شام داشت یک برنامه میدید که در آن دختری لباس فضانوردان را پوشیده بود و میخواست برود مدرسه. گفتم نگاه کن چه جالب، دلش میخواهد تا مدرسه پرواز کند. گفت: من هم دوست دارم پرواز کنم. ولی فضانورد شدن دوست ندارم. فضانوردی کار آقاهاست!! زنگهای خطر توی مغزم نواختند. گفتم تو هر چه دوست داری بشو و هر چه دوست نداری نشو، ولی هیچوقت، هیچوقت هیچوقت این حرف را نزن که یک شغلی، برای تو نیست چون تو دختری.
با چشمهای گرد شده و لپ پر از غذا نگاهم میکرد. شاید ناخواسته لحن صدایم جدی تر از حد انتظارش بود.
ده دقیقه بعد هراسان رفته بودم سراغ کمد هدیه های منتظر بستهبندی. کتاب را برداشتم و خوشبختانه در صفحه دوم آنچه در جستجویش بودم پیدا کردم: زنی با موهای بلند معلق در بیوزنی سفینه.
فکر کردم: تغییر، هر تغییر لازمی، اگر معطل دولت و حکومت و ملت باشد؛ هرگز اتفاق نمی افتد. تغییر از من، از خانه من، از کودکی که به من نگاه میکند شروع و سپس فراگیر میشود...
به مرد اشاره کردم یک لحظه بیا اینجا. گفت چیزی شده؟ بهش گفتم: "امشب که قصه شب بخیر میگویی، خودت قصه را انتخاب کن در مورد یک فضانورد زن".. اولش متوجه نشد چه میگویم. توضیح دادم: بگو یکی بود یکی نبود؛ یک خانمی بود به اسم انوشه انصاری...
هر بچه ای باید باور کند که مرز و نهایت، همان آسمان است. روی زمین هیچ مانعی نیست...
Sky is her limit
No comments:
Post a Comment