این روزها که بچه را می برم مهد خیلی به کودکی خودم برمیگردم. به اینکه چرا به آن شدت از محیط مهد و بعدها از مدرسه متنفر بودم، و چطور کودکم نه تنها بیصبرانه منتظر شروع روز و رفتن به مهد است، که جلوی در دبستان هم پای می کوبد و به من اشاره میکند یعنی مرا ببر اینجا.
همیشه از اجبار متنفر بودم. یادم هست یکی از بزرگترین ترسهایم از مهد، آن ساعت اجباری خواب بود. ما باید سر یک ساعتی خسته می بودیم و به خواب می رفتیم. سر یک ساعتی گرسنه می بودیم. خاطره تیره دیگرم از بازیهای زوری است. به صف می ایستادیم. میگفتند بدو، ما باید می دویدیم. در داخل اتاق! من کوچک بودم، شاید سه سال و نیمه، پسر کناری من جثه خیلی بزرگتری داشت، شاید پنج ساله؟ و مرا هل میداد، دائم. در مهد کودکی دیگر من بزرگتر بودم، باقی چند بچه که حتی هنوز حرف نمی زدند، ملال عجیبی داشت،سکوت بود... تازه اینها مهدهای خصوصی با شهریه های گران بود. خاطرات من ازشان خیلی زیاد نیست چون آنقدر در کوچه هایشان گریه میکردم که والدینم بیخیال شهریه پرداخته میشدند و مرا برمیگرداندند. خانه مادربزرگ در شهرستان، زندگی با خاله یا حتی تنهایی را به اجبار آن محیط ترجیح میدادم.
کدام احمقی، احمقترینی! دستور داد سر دختربچه های شش ساله مقنعه و لچک کنند؟ ما یک مشت بچه کوچک بودیم که باید لباس فرم کارمندهای غمگین را در تیرهترین رنگها می پوشیدیم و روزمان را با آرزوی مرگ بر این و آن و دعای بی پایان ظهور و آرزوی کاستن عمر خودمان و افزودن به طول عمر رهبر دیکتاتورمان شروع می کردیم. ما اجازه نداشتیم در حیاط مدرسه مان بدویم در حالیکه بدنهای کوچکمان لازم داشتند حرکت کنند. ما اجازه نداشتیم سر کلاس حرف بزنیم، گرسنه بشویم، مخالف حرفی باشیم، معلم، ناظم، مدیر، دفتر دار... پیامبر و خدا بودند. ما یک مشت آجر در دیواری بی انتها بودیم که نمیدانم چرا پینکفلوید از دل دوران هیپیسم و آنارشیگری غرب، فکر میکرد بدتر از خودش وجود ندارد... از ما چیزی نشنیده بود و از چرخ گوشت آموزش حرف میزد؟
حتما بزرگسالانی هستند که دوران مدرسه دهه شصت جزء نوستالژی های دلپذیرشان است وگرنه اینهمه عکس تراش و پاککن و کتاب فارسی و دفتر شصت برگ خطکشی شده و موزیک بچه های مدرسه والت چرا دست به دست می شود؟ من اما با عرض پوزش جزء آن بزرگسالان نیستم. از هر چیز مربوط به حضورم بعنوان یک کودک و نوجوان در اجتماع دهه شصت و هفتاد متنفرم. از اولین و آخرین اردویی که رفتم و مربی پرورشی به جرم تاخیر در نماز جماعت مجبورم کرد جعبه پر نوشابه را تمام راه بکشانم. از سوال و جوابهایشان که آیا در خانه ویدیو داریم؟ آیا والدینمان نماز میخوانند؟ آیا مسلمان شیعه هستیم؟ شغل پدرمان چیست؟ چقدر پول می تواند به حساب مدرسه بریزد؟ شاید فکر کنید دروغ یا افسانه است، من حتی مدرسه ای رفته ام که مدل ماشینمان در رفتار معلم علوم تاثیر داشت.
از مدرسه های عبوسم، معلم های سیاهپوشم، نیمکت های دو نفره که سه نفر رویش می نشستیم، شعار هفته، مقنعه در گرما، اجبار به رکود یا حتی زنگهای عاریه ورزش که معلوم نبود دقیقا چه باید بکنی، بیزارم.
همین هفته پیش، روز آغاز مهد، مربی فرمی به ما داد و ما بعنوان پدر و مادر امضا کردیم که حق نداریم در مورد زندگی خصوصی کودکی دیگر اطلاع کسب کنیم و اگر اتفاقی اطلاعی پیدا کردیم آن را بازگو کنیم،در غیر این صورت خلاف قانون رفتار کرده ایم. امضا کردیم که اجازه استفاده از موبایل و بخصوص گرفتن عکس بی اجازه از کودکان دیگر را نداریم. پول مشخصی هم برای کیترینگ و غذای بچه در ماه پرداخت میکنیم و همین. در استان ما، از سال دیگر مهد کودک فرزندمان رایگان است. اتاق خواب بچه ها را از پشت شیشه نشانمان دادند، هر بچه ای خسته بود دراز کشیده بود یا خوابیده بود. در هر اتاق بازی، کاناپه هایی بود برای بچه هایی که خارج از ساعت خواب نیاز به استراحت دارند. بچه های دو ساله همه در یک گروهند و با مربی ها بیرونمیروند تا زیر دست و پای بچه های سه و چهار ساله نباشند...
کودک من با زبان دو ساله اش امروز تعریف کرد که دور هم نشسته اند پشت میز غذا و خودش کره و عسل انتخاب کرده برای صبحانه، به مربی مهد گفته دوست دارد کتاب بخوانند، و بعد رفته در اتاق لگو با یک بچه دیگر بازی کرده، و بعد در حیاط دویده اند تا تشنه شده و آب خواسته... و آیا کی فردا صبح میشود؟
از کنار دبستان میگذشتم، بچه ها زنگ تفریحشان بود. از درخت کهن وسط حیاط بالا رفته بودند و رو به چند نفر در خانه درختی کنار حیاط جیغ می زدند و دست تکان می دادند. در لباسهای فصل، رنگی... رنگ... آنچه در کودکی ما به شدت کم بود. دوست داشتم برگردم به سی و اندی سال قبل، خودم را سفت بغل کنم.