2/14/2018

برای مادر ف، که لابد هنوز خاطرش آسوده نیست

در فامیل هر کسی یک سری آدم دلواپس وجود دارد. بین خویشان سببی ما، مادر ف، یکی از بزرگترین دلواپسان خوشبختی من بود. شخصاً از خروجی زندگی ف، تنها چند عکس با آرایش خیلی غلیظ در لباس شب و خبر ازدواج منجر به مهاجرتش به آمریکا و شغل خانه داری اش در اختیار من بود چون کلا زندگي اش محلی از اعراب زندگی من نداشت. این در حالی بود که مادر ف دورادور اما به دقت مراحل بدبختی و خوشبخت نشدگی مرا دنبال میکرد. مادرم را که میدید چندین بار روی آرزویش برای "بالاخره خوشبخت شدن" من تاکید می ورزید و سر تکان می داد. خوشبختی هم مسلما از دید مادر ف، این بود که من هم مثل دخترش موفق شوم تا آن شوهر را بیابم که مرا ببرد آمریکا، آنجا خرجم را بدهد تا من بتوانم تا لنگ ظهر بخوابم و باقی را به تلفن بازی و آرایش و خانه داری بگذرانم، و دعای "کاش دخترخانم شما هم بالاخره خوشبخت بشه" در حقم مستجاب شود.

همزمان با نگرانیهای مادر ف برای سرنوشتم، من مشغول زندگی کردن بودم: جزوه می نوشتم، سر کلاس زومبا مربی از من میخواست کنارش و مقابل گروه بایستم، رقص ليندي هوپ یاد گرفتم، خانه گوته و شیلر و ميرو و قدیمی ترین دانشگاه دایر جهان را از نزدیک دیدم، با کروز مسافرتی رفتم در دل اقیانوس و زیر نور ماه خوابیدم، وافل بلژیکی و قهوه آيريش را امتحان کردم، مردی عاشقم شد و برایم در خیابان گریست، مردی وقت خداحافظی به من نامه دستخطی نوشت و گریستم، در جمعی تنها ایرانی من بودم و با آهنگ نوش آفرین برایشان رقصیدم، با تیم برجسته تحقیقات پزشکی همکاری کردم، در حد تامین معاشم پول درآوردم، هر دو رساله ام چاپ شد، گاهی به یاد پدربزرگ و مادربزرگم حلوا پختم، همیشه هفت سین چیدم، دوستان جاني پیدا کردم که به احترام من نوروز را گوگل کنند و سفید پوش بيایند دیدنم. به مهمانی هاي عصرانه باربيکيو دعوت شدم که ساعت پنج صبح فردايش با جمعی شاد و پای پياده برگرديم. در رودخانه های سرد، در مدیترانه گرم آب تنی کردم. به چندین جزیره سفر کردم، با والدینم چند بار دیگر رفتم مسافرت، کنسرت Roxette و گوگوش رفتم، در هتل های لوکس ساکن شدم، در هاستلهای ارزان جوانان تا صبح با رفقایم خندیدم. بارها خوراک مکزیکی و چینی و هندی ساختم، براوني سوئدی، کیک جنگل سیاه آلمانی و نان نخودچی ايراني پختم. راستش در این سالها من با نهایت شور ممکن یک انسان زنده، زندگی کردم درحالیکه مادر ف داشت به هنوز خوشبخت نبودنم فکر میکرد و سر تاسف تکان میداد و مقابل خوشبخت نبودگي من در دلش برای بخت ف قند آب ميکردند.

عید ایرانی نزدیک است. حدس میزنم هنوز که هنوز، دلواپسانی به ازای سبد هر خانوار ایرانی وجود داشته باشند که نگران ازدواج، زاییدن، فرزند دوم، جنس فرزند سوم، یافتن شغل، پایان خدمت، شمار ترمهاي تحصیلی، جواب ویزا، جواب کنکور، .... آدمهای دیگری هستند. اگر از نوروز، چنین رسم زیبا و کهنی، صرفا به خاطر وجود این افراد متنفرید، پیشنهاد میکنم به جای "بد گفتن به مهتاب هنگام تب" فکری به حال خاموش کردنشان، فاصله گرفتن خودتان یا یافتن پاسخی درخور کنید. خانه آخرش باور کنید بهشت هم به منتش نمی ارزد چه برسد ادامه معاشرت با کسانی که خاطر آدم را بی جهت مکدر میکنند خاصه در بهار. فاصله بگیرید. از آدمهای مسموم بی خاصیت دوری کنید. 
اگر هم خودتان از دلواپسان فامیل هستيد پیشنهاد میکنم تا الان که گذشت، باقی عمرتان بیایید و باقی را ول کنید. دانستن جزئیات زندگی و سرنوشت آدمهای دیگر کمکی به حال شما نخواهد کرد. عمر شما و آنها، کوتاهتر از آنی است که گویا فکرش را می کنید و خب بسیار تفريحات/ شغلها/ فعالیتهای جالبتري وجود دارد که گویا شما از آنها بيخبريد که اینگونه چسبیده اید به جمع آوری اطلاعاتی که معلوم نیست چرا باید داشته باشید.

1 comment:

mardomak said...

خطوطی آشنا و فاصله ای نجومی بین دنیای آدم ها. البته من گاهی هم فکر می کنم پشت اون نیش زخم ها حسادت و آگاهی بر ناتوانی از جور دیگر زندگی کردن هم هست. مرسی از این نوشته.