با کلمات می زیستم. معاشقه می کردم. قهر می کردم.می خوابیدم. در خوابم بیدار میشدم و زندگی آغاز شده بود. از خواب که بر میخواستم اما باز کلمه بود به جای زندگی . در کنار و درون کلمات می زیستم و می دانستم که زندگی آن بیرون در جریان است و سهم من از آن همه این نیست.می گفتم و می شنیدم. می خواندم و سکوت میکردم. کلمه کلمه کلمه. و منتظر می ماندم که زندگی اتفاق بیفتد.
که خسته و فرسوده شدم و چه به جا سرانجام. چه بهتر که آنقدر فرسودند مرا که عنان گسیختم و روکش کلمات را برداشتم از روی هر آنچه مانده بود. که همان بود که زندگی. دست برداشتم از حرف زدنش و انتظارش. بعد چه راحت خود زندگی آمد و نشست بیرون. بیرون من. محیط من. مثل کودک ناآشنایی که وقتی دیگر نگاهش نمی کنی , امن و آسوده می شود و میاید کنار پایت روی زمین من نشیند و حتا اجازه می دهد ببوسیش.
زندگی همان بود که باید امتحان می شد. بد می شد و خوب می شد. بیمار می شد و درمان می شد. هر چه می شد جز آنکه به انتظارش روز می شمردی.
زندگی نکرده بودم. چند سال است که به جای کلمه بافتن, زندگی میکنم.
دوستش دارم.
No comments:
Post a Comment