7/22/2014

بادمجان کبابی می کنم روی گاز صفحه دیجیتال و یکهو بوی حیاط خلوت خانه مادربزرگ می پیچد زیر هواکش نقره ای.  بوی وقتی که روی چراغ  فیتیله ای بادمجان کباب می کرد با دامن سرمه ای پلیسه و روسری نخی که پشت سرش گره می زد  و مرغ کاکلی اش دمی آسوده از تقلای من برای گرفتنش روی پله ها به ما خیره می شد. *ظواله بود
دیروز با مادرم توی دالانهای قصر قدیمی راه می رفتیم. لابد حرف می زدم وقتی بوی رطوبت دیوارهای سنگی  تبدیل شد به بوی نان برنجی. همانها که از بازار گیلکها می خریدیم بعدازظهرهای تابستانهای نه سالگی...ده سالگی
مثل همین چند روز پیش که ظرف دربسته دَلار سوغاتی را باز کردم. سبز و تیز و شور. براق مثل عقیق سبز. عقیق سبز با عطر سبزی های محلی. عطر همان باغچه هایی که از رویشان می پریدم سالهای چستی و چابکی.
ماهی شور را مثل یک اثر هنری بریده و در کاسه سفالی گذاشته روی بخار برنج . پیچ جاده رشت-انزلی. صدای خش دار فروشنده های سرخ رو. تورهای آویزان منتظر طعمه و صیاد. و بوها... بوها
من در بوها زندگی می کنم. در بوها می روم به صبح ها و ظواله ها و عصرها و شب ها و خواب ها.... آدمهای رفته هم در عطرهای شناور باز می گردند و به سر دلتنگی من دست می کشند...دست می کشند 

*بعداظهر داغ را گویند در گویش گیلگ

7/15/2014

*تراکم همه­ رازهای دنیایی

دختری که از کنارم میگذشت, با لبهای توپُر نیمه باز و آن خنده محو ...با موهای رقصان و گامهای چابک آن دو ساق کشیده، به احوالی بود چنان خوش که انگار همین چند لحظه پیش, کسی در گوشش به زمزمه گفته: '' دوستت  دارم'' 
انگار که بهار ریخته بود روی تنش.

*حسین منزوی  

7/03/2014

نه نه ...قاصدک نبود. کلمه بود که باید دست می داشت ز آن در وطن خویش غریب

با کلمات می زیستم. معاشقه می کردم. قهر می کردم.می خوابیدم. در خوابم  بیدار میشدم و زندگی آغاز شده بود. از خواب که بر میخواستم اما  باز کلمه بود به جای زندگی . در کنار و درون کلمات می زیستم و می دانستم که زندگی آن بیرون در جریان است و سهم  من از آن همه این نیست.می گفتم و می شنیدم. می خواندم و سکوت میکردم. کلمه کلمه کلمه. و منتظر می ماندم که زندگی اتفاق بیفتد.
که خسته و فرسوده شدم و چه به جا سرانجام. چه بهتر که آنقدر فرسودند مرا که عنان گسیختم و روکش کلمات را برداشتم از روی هر آنچه مانده بود. که همان بود که زندگی. دست برداشتم از حرف زدنش و انتظارش. بعد چه راحت خود زندگی آمد و نشست بیرون. بیرون من. محیط من. مثل کودک ناآشنایی که وقتی دیگر نگاهش نمی کنی , امن و آسوده می شود و میاید کنار پایت روی زمین من نشیند و حتا اجازه می دهد ببوسیش.
زندگی همان بود که باید امتحان می شد. بد می شد و خوب می شد. بیمار می شد و درمان می شد. هر چه می شد جز آنکه به انتظارش روز می شمردی.
زندگی نکرده بودم. چند سال است که به جای کلمه بافتن, زندگی میکنم. 
دوستش دارم.