4/08/2014

دزیره غمگین و با اکراه گفت: ولی اشکهام لباستان را خیس میکند... ژان باتیست در آغوشش کشید: نترس, اشک پارچه را لک نمیکند

 در زندگی ام حالا, چند تا بازو هستند که من را مخفی کرده اند زیر سقفشان و من ِ مخفی شده آنجا نشسته ام و  به خوبی گریسته ام. به خوبی یعنی زیاد. یعنی بی وقفه. بی ترس. بدون شنیدن هیس یا بس . بدون شنیدن حتا یک کلمه, فقط بین  دیوار لمسشان مانده ام و سیل اشک آمده و مرا برده وبرده. و وقتی خودش تمام شده و فرو نشسته, آنها همچنان سر جایشان مانده بودند. کمی بعد, تعارف یک لیوان آب خنک شاید سکوت را شکسته باشد

یادم باشد بعدها, روزگار هرسو که  چرخید و بین من و این آدمها هر اتفاقی که افتاد یا نیفتاد, به پاس جبران این میزان از شعور و این شکل از دوستی, در کج و راست ساعتهایشان خودم را از هر کجای این زمین برسانم و کنارشان بنشینم و
در سکوت بمانم تا هر وقت که لازم باشم

No comments: