4/13/2014

Runaway train never going back ... Wrong way on a one way track

همیشه داستانها در مورد آن آدمی است که در یک نیمروز متوسط پس از یک معاشقه متوسط و در یک تاریخ معمولی از تخت پایین می آید و برمی گردد به آن یکی می گوید "میرم سیگار بگیرم" و می رود که می رود.
چند سال بعد ما می خوانیم و می شنویم و توی دلمان یک طوری می شود که به، قیامت کرد.
از همین دست تمایل غریب باختن دل و دین نزد آدمهای متوسط به آدمهای متوسطی که یکهو خیلی شاخ می شوند و شاخ عمل می کنند. خیلی هالیوودی. با پتانسیل ربودن اسکار و پلنگ نقره ای و پس زمینه موسیقی جاده ای. از سری داستان آدم های تریپ خسته و پروفایل سپیا و جزبلوز و کول لابد. آدمهای "دلشان یه روز به دریا زد و رفت" ... موضوع قصه و فیلم و شعر و عکسهای هیومن آو نیویورک لابد.
سر و دست تکان دادن برای اینها به کنار، اما کسی از بهت آن یکی در آن سر تخت در چنان نیمروز متوسطی  پس از آن معاشقه متوسط در آن تاریخ معمولی حرفی نزده یا اگر زده در حجم هلهله و ایول ایول برای کسی که رفته سیگار بخرد گم است.
حتی وقتی سر و دست نشکنند، آدمها فقط یک گزاره خبری را می شنوند و دوباره نقلش می کنند که :یکی رفت یک ماند. خیلی عادی. شروع قصه را که می گفتند؟ یکی بود یکی نبود. همان. همانقدر عادی.
حالا کسی که رفت و توانست که خب لابد ایول. کسی که ماند اما دقیقا می ماند و حوضش و اینجای قصه حوصله سربر یا عادی و نخ نماست و تمایل برآن است که از آدم رفته خبر بگیریم تا اینی که دراز به دراز توی تختش افتاده و مانده پای حوض رفتن دیگری. و کسی حال این آدمه را نمی فهمد چون این یک کیفیتی است که هیچ آدم دیگری آن را به همان شکل تجربه نمی کند گیرم که حکایت خودش را داشته باشد هرکسی از رفتنها و ماندنها.
یک دستهای پنهانی هست لابد توی قصه و تاریخ و هنر روایت کردن، چون کسی که رفته سیگار بخرد با هر لحنی که بخوانی و روایتش کنی، باحال بوده که "توانسته". ولی کسی از حال آن یکی آدم توی سایه که قرار است این "می رم سیگار بگیرم" را بشنود درحالیکه دارد واقعا ترک می شود نگفته و هیومن آو نیویورک عکسش را ننداخته و ما شر و لایک نکردیمش. کسی آیا دقیقا حدس زده که در کنار کول بودن جرات تصمیمگیری یک انسان تریپ خسته پس زمینه سپیا و جزبلوز ، یخ زدن یک جای خالی یعنی چی؟ حالا گیرم که محصولات نسله و فیلیپ موریس و پروکتوگمبل به عنوان آکسسوار صحنه، به شیک شدن فضا کمک کند. حال آن طرف تخت را کسی شر و لایک نکرد و نمی کند.

شنیدم مردی که بسیار بلد بود برود سیگار بخرد و توی غبارها گم بشود، حالا در مرز چهل سالگی منتظر آمدن اولین کودکش نشسته.  چنان کسی که نمی دانست با چندمین آدم بالاخره می شود لنگر انداخت ولی اصرار داشت که هر زنی را بکشاند توی موقعیت آن طرف تخت. تصور پدر شدن چنین موجودی، کار چندان دلچسبی نیست. تصور نمی کنم. نه که یک زوج خندان بالای تخت یک نوزاد سرخ و تازه به خودی خود زیبا نباشند. اما واقعیت فقط این نیست. چندین و چند نخ ریش ریش به پای میز و تخت و کمد آن اتاق وصلند که یک سرشان در دوردستها می رسد به پای یک زنی که در یک نیمروز نحسی پس از یک معاشقه تلخ و در یک تاریخ فراموش ناشدنی، آن گوشه تخت رها شده درحالیکه فکر می کرده آن روز هم یک روز متوسط معمولی است جوری که می شود از جا بلند شد و رفت سیگار خرید و زود برگشت و در این فاصله قهوه هم دم کشیده.

4 comments:

Arzhang Davoodi said...

چقدر زیبا می نویسی... انقدر که موقع خوندنش نفسم بند میاد و دلهره دارم که نکنه تموم بشه... مثل هیچکس دیگه نمی نویسی... فقط و فقط مثل خودت. غیرقابل پیش بینی... نمیشه جمله بعدی و پاراگراف بعدی رو پیش بینی کرد....

sabaei said...
This comment has been removed by the author.
من said...

خانوم جان، شما احتمالا اینستاگرام داری؟؟؟ من اینم، یه نشونی از خودت بذار :*
sabaasafari

titeh said...

به اندازه ی خوندن یه داستان پر تنش و دراماتیک لذت بخش بود. چند روز یه بار این پست رو خوندم. تصویرها عالی بود.