1/06/2014

*جایی برای پیرمردها نیست

ب دو بار رفته بوده طبقه پایین و در زده بوده و ابزار قرض کرده بوده از آقای پیر.هر دو بار آقای پیر خوش اخلاق و مهربان و لرزان بوده. به ب گفته که هر چه میخواهد روی کاغذ بنویسد چون چند دقیقه بعد یادش می رود کی چی گفته. از خاطراتش همینقدر یادش مانده است که یک روزی در خانه باز می شود و دوستش کف زمین پیدایش می کند بعد از سه روز دراز کشیدن بی وقفه روی زمین. یادش مانده که غده توی مغزش نامرد بوده. مغزش را عمل کرده اند حالا ولی هنوز هم نمی داند دخترش کجای دنیا زندگی می کند که هرگز با او تماسی نمی گیرد و حالش را نمی پرسد. هیچکسی نیست که در دنیا که زودتر از سه روز نگران نبودنش بشود...
وقتی تعمیرات مردانه منزل ب را انجام داده و ب پرسیده چه جوری می شود محبتش را جبران کرد؟ به ب گفته یک بهانه پیدا کردم که یک روز برویم بیرون! کجا؟ یک مجلس رقص والس. ب مات مانده . درپس یک منمن طولانی، توی رودربایستی و بعدش بسیار با اکراه قبول کرده. خب هر کسی واقعا دلش نمی خواهد با یک پیرمرد لرزان و خندان برود مجلس رقص.
آقای پیر گفته پس فردا ساعت هشت عصر می آیم دنبالت. و این را یادداشت کرده و توی جیبش گذاشته. ب تعریف کرد که دو روز بعد، دو ثانیه مانده به ساعت هشت زنگ در خورده. دو ثانیه طول کشیده تا ب در را باز کند. شد همان هشت. دقیق. 
کت و شلوار خوش دوخت قدیمی ولی نظیفی تن آقای پیر بوده. ب را مثل یک جنتلمن مشایعت کرده. توی راه جوک گفته و کلی خوش مشرب بوده. برای ب نوشیدنی گران خریده و چندین بار در طول شب از ب پرسیده هر وقت خسته شد می توانند برگردند. ب گفته هیچ رقص بلد نیست. آقای پیر گفته آه ... اشکال ندارد. امشب فقط تماشا می کنم. چند دور رقص که تمام شده  تاکسی گرفته و ب را رسانده دم در خانه. با اینکه ب تمام مدت از خودش می پرسیده "وات د هل آیم دویینگ ویت دیس اولد گرَندپا"
آقای پیر خوشحال و جوک گویان و همچنان لرزان و لق لق خوران. از آن روز تا الان که یک ماه و خرده ای گذشته، کسی آقای پیر را ندیده. کسی به خانه اش نرفته و تلفن خانه اش زنگی نخورده.
نمی دانم چند تا، اما مطمئنم که دنیا پر از پیرمردهای فراموشکار لرزانی است که  با تصور روزگار قامت های بلند و میان باریک و موهای روغن زده شان، گاهی به شدت دلشان مجلس رقص می خواهد ولی به جایش همیشه کنج خانه و روی یک مبل قدیمی گنده می میرند.