1/03/2014

من از خاطره بازی چه طرف بربستم...

دو سال پیش همین موقع ها، باید می رفت لندن. گفته بود تو هم بیا.
نمی شد بروم. آن روزهای دست و پای سیمانی ام بود. پولش را نداشتم. ویزا هم نداشتم. میل؟ چرا خیلی میل داشتم. یک خرده ته دلم سوخته بود وقتی از موزه های رایگان و نمایشگاه نقاشی مونه حرف زده بود. مونه ... بت من بود. هست. به هر حال من مانده بودم.
این را برایم سوغاتی آورده بود. ذوق کرده بودم. چای می ریختم و قهوه، رنگش سفید سفید می شد. آب میوه و آب خنک می ریختم، رنگش سیاه سیاه. 
تفریحم قبل نوشیدن چک کردن رنگهایش بود.دستم را حلقه می کردم دورش. قلب رویش پررنگ تر می شد.
بعدترها، پول لندن رفتن آمد توی حسابم. ویزا هم آمد. وقت سفر اما نداشتم و چه باک؟ همین ماگ هر بار مرا می برد لندن. باهاش خیال می بافتم. می رفتم و دور می زدم و برمی گشتم.
مهمان داشتم یک شبی. خانه شلوغ پلوغ بود. حدس می زنم که یکی آمد کمک کند لابد، همراه ظرفها این ماگ را هم برداشت و گذاشت توی ماشین ظرف شویی که خب نمی بایست اصلا. فردا صبحش ظرفهای تمیز شده را که در می آوردم، یک آه بلند کشیدم... مهمانها هنوز بودند. نمی شد بپرسم کی این کار را در حق لندنهای گاه بیگاه من کرده...حتی نمی شد با صدای بلند برای شکل طفلکی شده اش غصه بخورم...
یک سال و خرده ای گذشته. من هنوز به همین ماگم با همین ریخت بی ریخت شده اش وفادارم. این همه ماگ تپل رنگی شاد زیبا به من هدیه شده یا خودم خریده ام، اما از این دست برنمی دارم که نمی دارم. فکر می کنم غصه اش می شود اگر ببیند قهوه صبحم را می ریزم توی دل آن ماگ پروانه و بادکنکی. یا که فکر می کند من فقط رفیق روزهای خوش خوشان هستم... که نیستم اینجوری... الان روبروی و لپ تاپم نشسته و چای هل دارم را گرم نگه داشته. دلم خواست اینجا عکسش را بگذارم که بداند من طفلکی تر از اویم. که "دلم از اون دلای قدیمیه، از اوووون دلاس" بدمصب...کاری اش نمی توانم بکنم. به جای هر کاری، چایم را سر می کشم .


No comments: