-پاهایم دیگر روی زمین نبود که کویر را خواند؛ گوگوش.وسط تحریر دوم "خدااااااایا " اشکش غلطید. و من به خودم گفتم از کجا آمدی به کجا در این هفت سال؟ همان وقت نوروز بود؟ همان هفت سال پیش که همگی هفت سال جوانتر بودیم. هم گوگوش هم همه آدمهای زنده. که کویر را خوانده بود در فضای باز و زیر نور ماه و در هوای گرم و شرجی، من گلگون و تپنده به شانه چپ خودم نگاه می کردم کنار شانه راست میزبانم. که میهمان شده بودم به شب موسیقی و فکر می کردم آی عشق آی عشق ...چه دنیای خوبی...
هفت سال گذشته بود و من انگار در پوست و جان یک آدم دیگر، به شانه چپم می نگریستم و به کسوت میزبانی خودم در سالنی عظیم و در چنین شب سرد مه آلودی و به شانه راست مهمانم و به ترانه ای که به همان شکوه هفت سال پیش بود و منی که دیگر چندان نظری در مورد خوبی و بدی دنیا نداشتم. در آن لحظه همه چیز در جای خودش بود و همین کافی بود.
-راننده پرسید "سال نو در ایران با سال نوی ماها فرق دارد؟" ما ها منظورش کله بورها لابد. هفت سین را گفتیم در جواب. سیر و سیب، سمبل سلامتی. سبزه سمبل تولد دوباره. سکه طلبیدن ثروت. سرکه نماد صبر، سنجد نشان عشق و شهوت. سمنو را نمی دانست. گفتیم در هر حال نماد شیرینی زنده بودن ...
راننده مان خیلی دوستدار هفت سین شد. تعریف کرد که سال پیش جشن سال نو را رفته بوده جنوب اسپانیا. دقایقی مانده به نیمه شب، مردم دوازده حبه انگور می گذارند کف دستشان. با هر ضربه ساعت یک حبه می گذارند زیر زبانشان و یک آرزو می کنند و آرزو را می بلعند. به امید برآورده شدن.
-روبروی هم نشسته بودیم توی قطار نیمه شب. یاد حبه های انگور افتادم. پرسیدم دوازده تا آرزو داری؟ بیا امسال انگور بگذاریم زیر زبانمان. گفت حبه های انگورش را، دوازده تا را می خورد فقط به آرزوی "خوشبختی" ...خود خود خوشبختی. چون هیچکس نمی داند با رسیدن به چه آرزویی/ آرزوهایی بالاخره خوشبخت می شود یا بدبخت می شود. شکل جهان اینطوری است. گاهی نرسیدن ها دلیل و سبب و سرآغاز خوشبختی است. نداشتن. بیمار شدن. دور افتادن. شکستن.... کسی نمی داند اینها مایه خوشبختی می شوند یا بدبختی. کسی نمی داند آن لحظه ای که صدای ترک خوردن دلش دنیا را برداشته، همان آغاز خوشبختی هاست یا ادامه بدبختی ها... هیچکسی نمی داند. هیچکسی نمی تواند که بداند. دوازده ضربه ساعت، دوازده حبه انگور، دوازده بار آرزوی خوشبختی. این برنامه اش بود.
به آرزوهای خودم فکر کردم... یک چیزهایی بود که خیلی ساده بود. خیلی کوچک و بسوده. اینقدر این زمان صیقل داد مرا که آرزوهایم شدند قد آغوش خودم. نه زیاد و نه کم....
-آرزو ندارم که جور دیگری بشود. اتفاق خاصی بیفتد یا نیفتد. من یک روزی به سیلی که می رفت گردن گذاشتم و از تقلا دست برداشتم و شاید همان روز، خوشبختی یا هر چه؛ آغاز شد.
گفتم : من برای این و آن ِ دور و نزدیکم، برای آرزوهایشان، دوازده تا انگور از خوشه جدا می کنم و می جوم. و برای خودم؟ نه من رسیدن و داشتن ِ خاصی مد نظرم نیست... زمان گذشته و من بسیار تغییر کرده ام. انگار که در پوست و جان آدم دیگری...
یادم افتاد به شب یلدا. برای هر هفت نفرشان فال گرفته بودم و بلند خوانده بودم و حالم خوش شده بود که حافظ خوانی ام را دوست داشتند آنجور. برای خودم؟ نه. من با حافظ دوستم. دوستی می کنم. فال نمی گیرم. به فالش معتقد نیستم. به قدرت و شدت کلامش، چرا. شب یلدا، وقتی هر کسی معنی فال خودش را خواست و تا همان قدری که بلد بودم پاسخ دادم، نشستم و یک غزل برای خودم از اول تا آخر خواندم. توی دلم. همین.
من دیگر خوشبختی را آرزو نمی کنم. ایده ای هم ندارم که آخ چه دنیای خوبی ... چه دنیای بدی ... دنیا و من گفت و گوی چندانی با هم نداریم و به همین خو کرده ایم که بگذریم از کنار هم یا در پیاده روهای موازی راه برویم و سرمان به خودمان گرم باشد.
اینها را نگفتم البته. گفتم : ببین، برای آرزومند خوشبختی ها نبودن؛ برای من، همین که دستم روی زانوی خودم هست کافی است. همین که دیشب ته فنجان قهوه ام را دیدم که سرم روی زانوی مادرم بود و یک شماره ای هست که من بتوانم به آنجا زنگ بزنم و کسی جواب بدهد، همین که در این خانه را باز کنم و داد بزنم " آهاااای، اهالی باشتین ". همین که شب سال نو در غربت غرب میزبان آدمهای اندکی هستم که بودنشان به کثرت بسیاری آدمهایی که شناختم و از شناختنشان باختم؛ می ارزد، همین که می دانم پشت نگاه و قلب و کلام و عمل معاشران برگزیده ام جز سادگی نیست، همین که بوم های نقاشی ام روی بالکن خانه خشک می شوند، همین که می توانم نان بپزم، همین که دوستت مرا دید و به تو گفت آدم خوش شانسی هستی و من حس کردم غرور زخمی هفت ساله ام را مرهم می گذارند، همین که می دانیم دقیقا سه روز دیگر می خواهیم برویم سینما، همین که دل و دماغ شمع روشن کردن دارم، اصلا همین که توانستم امروز بگویم " تو فضای تعطیلات منی، آدم نقشه های آخر هفته های من" خودش خوشبختی است. من انگورهایم را می گذارم برای یادآوری آدمها و تمایلم به بودن و به سلامت بودنشان. باقی اش بماند بقای گوگوش و فرصتی که ببینم انگورها جواب داده اند!
هفت سال گذشته بود و من انگار در پوست و جان یک آدم دیگر، به شانه چپم می نگریستم و به کسوت میزبانی خودم در سالنی عظیم و در چنین شب سرد مه آلودی و به شانه راست مهمانم و به ترانه ای که به همان شکوه هفت سال پیش بود و منی که دیگر چندان نظری در مورد خوبی و بدی دنیا نداشتم. در آن لحظه همه چیز در جای خودش بود و همین کافی بود.
-راننده پرسید "سال نو در ایران با سال نوی ماها فرق دارد؟" ما ها منظورش کله بورها لابد. هفت سین را گفتیم در جواب. سیر و سیب، سمبل سلامتی. سبزه سمبل تولد دوباره. سکه طلبیدن ثروت. سرکه نماد صبر، سنجد نشان عشق و شهوت. سمنو را نمی دانست. گفتیم در هر حال نماد شیرینی زنده بودن ...
راننده مان خیلی دوستدار هفت سین شد. تعریف کرد که سال پیش جشن سال نو را رفته بوده جنوب اسپانیا. دقایقی مانده به نیمه شب، مردم دوازده حبه انگور می گذارند کف دستشان. با هر ضربه ساعت یک حبه می گذارند زیر زبانشان و یک آرزو می کنند و آرزو را می بلعند. به امید برآورده شدن.
-روبروی هم نشسته بودیم توی قطار نیمه شب. یاد حبه های انگور افتادم. پرسیدم دوازده تا آرزو داری؟ بیا امسال انگور بگذاریم زیر زبانمان. گفت حبه های انگورش را، دوازده تا را می خورد فقط به آرزوی "خوشبختی" ...خود خود خوشبختی. چون هیچکس نمی داند با رسیدن به چه آرزویی/ آرزوهایی بالاخره خوشبخت می شود یا بدبخت می شود. شکل جهان اینطوری است. گاهی نرسیدن ها دلیل و سبب و سرآغاز خوشبختی است. نداشتن. بیمار شدن. دور افتادن. شکستن.... کسی نمی داند اینها مایه خوشبختی می شوند یا بدبختی. کسی نمی داند آن لحظه ای که صدای ترک خوردن دلش دنیا را برداشته، همان آغاز خوشبختی هاست یا ادامه بدبختی ها... هیچکسی نمی داند. هیچکسی نمی تواند که بداند. دوازده ضربه ساعت، دوازده حبه انگور، دوازده بار آرزوی خوشبختی. این برنامه اش بود.
به آرزوهای خودم فکر کردم... یک چیزهایی بود که خیلی ساده بود. خیلی کوچک و بسوده. اینقدر این زمان صیقل داد مرا که آرزوهایم شدند قد آغوش خودم. نه زیاد و نه کم....
-آرزو ندارم که جور دیگری بشود. اتفاق خاصی بیفتد یا نیفتد. من یک روزی به سیلی که می رفت گردن گذاشتم و از تقلا دست برداشتم و شاید همان روز، خوشبختی یا هر چه؛ آغاز شد.
گفتم : من برای این و آن ِ دور و نزدیکم، برای آرزوهایشان، دوازده تا انگور از خوشه جدا می کنم و می جوم. و برای خودم؟ نه من رسیدن و داشتن ِ خاصی مد نظرم نیست... زمان گذشته و من بسیار تغییر کرده ام. انگار که در پوست و جان آدم دیگری...
یادم افتاد به شب یلدا. برای هر هفت نفرشان فال گرفته بودم و بلند خوانده بودم و حالم خوش شده بود که حافظ خوانی ام را دوست داشتند آنجور. برای خودم؟ نه. من با حافظ دوستم. دوستی می کنم. فال نمی گیرم. به فالش معتقد نیستم. به قدرت و شدت کلامش، چرا. شب یلدا، وقتی هر کسی معنی فال خودش را خواست و تا همان قدری که بلد بودم پاسخ دادم، نشستم و یک غزل برای خودم از اول تا آخر خواندم. توی دلم. همین.
من دیگر خوشبختی را آرزو نمی کنم. ایده ای هم ندارم که آخ چه دنیای خوبی ... چه دنیای بدی ... دنیا و من گفت و گوی چندانی با هم نداریم و به همین خو کرده ایم که بگذریم از کنار هم یا در پیاده روهای موازی راه برویم و سرمان به خودمان گرم باشد.
اینها را نگفتم البته. گفتم : ببین، برای آرزومند خوشبختی ها نبودن؛ برای من، همین که دستم روی زانوی خودم هست کافی است. همین که دیشب ته فنجان قهوه ام را دیدم که سرم روی زانوی مادرم بود و یک شماره ای هست که من بتوانم به آنجا زنگ بزنم و کسی جواب بدهد، همین که در این خانه را باز کنم و داد بزنم " آهاااای، اهالی باشتین ". همین که شب سال نو در غربت غرب میزبان آدمهای اندکی هستم که بودنشان به کثرت بسیاری آدمهایی که شناختم و از شناختنشان باختم؛ می ارزد، همین که می دانم پشت نگاه و قلب و کلام و عمل معاشران برگزیده ام جز سادگی نیست، همین که بوم های نقاشی ام روی بالکن خانه خشک می شوند، همین که می توانم نان بپزم، همین که دوستت مرا دید و به تو گفت آدم خوش شانسی هستی و من حس کردم غرور زخمی هفت ساله ام را مرهم می گذارند، همین که می دانیم دقیقا سه روز دیگر می خواهیم برویم سینما، همین که دل و دماغ شمع روشن کردن دارم، اصلا همین که توانستم امروز بگویم " تو فضای تعطیلات منی، آدم نقشه های آخر هفته های من" خودش خوشبختی است. من انگورهایم را می گذارم برای یادآوری آدمها و تمایلم به بودن و به سلامت بودنشان. باقی اش بماند بقای گوگوش و فرصتی که ببینم انگورها جواب داده اند!
2 comments:
نوشته هایت را لمس می کنم دوست عزیز. گویا یه جایی از زندگی آدم باید به این نقطه برسه که تمام چیزی که من هستم و دارم الان برام مایه خوشبختی یا آسودگیه و دیگه دنبال بدست آوردن هیچ چیز خاصی از زندگی نیستم. یه چیزایی رو هم رها می کنی و میسپری دست تقدیر و اینکه هرچه باداباد و تنها سعی میکنی با بودنها زندگی کنی.
هر چی که هست از عمق نگاهت به زندگی خیلی لذت می برم . گیپ گوئینگ
:*
Post a Comment