4/03/2013

بهار امیدی همه سروری ...

چراغهای خانه خاموش بود. همه جا خواب. همه جا ساکت. من اما توی آشپزخانه غرق کار. غذا می پختم برای فردا. غذای معطر و خوش طعم. شیشه پنجره را بخار گرفته بود از دم  و بازدم غذا. عطر برنج و دارچین. پودر سیر را یادم نرفت هم. آب غوره روشن. کاری. ادویه گوشت. دو تا قابلمه بزرگ. و آرام با خودم یک آواز گنگی را زمزمه می کردم. تکیه به یک پا. یک دستم به کف گیر. سرم پایین. و یک آن تصویرم را دریافتم و آن بهت. مبهوت خودم شدم. مبهوت شباهت تصاویر. تصویر خودم با تصویری که در کودکی می دیدم...
 ما یک عمر ...یک عمر! آسوده و خیلی زودتر از نیمه شب به بستر می رفتیم و خوابمان دلچسب بود با آرامش عطر غذای خانگی که شبانه و دیروقت آماده می شد برای ناهار فردا. چون یکی مان بیدار می ماند. مراقب بود. فکر می کرد به ظهر فردا. و وقت کمتری داشت برای استراحت. برای خودش وقت کمتری داشت چون با ما تقسیمش می کرد. برای ما صرف می کرد خودش را. و همزمان آواز گنگی را زیر لب می خواند. سهم خودش از خودش. من مبهوت این شدم که در چنان فضایی ناخودآگاه و ناخوانده، خودم بشوم تکرارش. بشوم آینده اش. مبهوت خودم ماندم و لبخند زدم. ناهار فردا آماده بود و من قدری از خودم را صرف امنیت غذای خانگی کرده بودم. درست مثل همان کسی که سالها، یک عمر؛  همین کار را در خانه کودکی ها و نوجوانی هایم می کرد...

به رسم هر سال، هر بهار؛ من سالروز تولدت را جایزه خودم می دانم به جبران کسری های زندگی و شادمانم از بودنت به صدای بلند. دلم می خواهد همچنان و هر سال بگذرد و من به خودم و به همه بگویم تولدت چقدر مبارک است برایم و کاش قدر یک سال دیگر من باز کمی شبیه تر شده باشم به سپیدی تو و مادرانگی تو و صبوری تو. خاصه به صبوری تو مقابل ضمختی و ناسوری دنیا و آنچه نادوستداشتنی که ازبسیاری از آدمهایش می رسد.
 دوستت دارم.
روز خوب تولدت را هم.

No comments: