اینجا که چند روز هفته را در آن سر میکنم به سلیقه من یک دهکده است نه حتا یک شهر کوچک . آخر هفته ها اکثرن نمیمانم اینجا چون میبینم که کار خاصی نمیشود کرد در چنین جاهایی جز راه رفتن و خوردن !
این آخر هفته اما ماندم همینجا. به زودی باید اسباب کشی کنم و خانه جدیدم آماده نیست و خانه فعلی اینترنت ندارد دیگر . برای دیدن ایران که میرود روی رینگ یا وزنه را بالای سر میگیرد یا گریه میکند ، برای شنیدن صدای آدمها و برای خواندن اخبار میایم سر کار و میمانم تا دیروقت . امروز تعطیل است و من آماده ام که ببینم چه خبر و قاشق ماست میوه ای را که دیشب دیروقت قبل رفتن به خانه خورده ام روی میز کارم پیدا کردم .
امروز تعطیل است و هوا کمی ابری و نیمه سرد است و کسی توی آزمایشگاه نیست و من با همه دستگاه ها و میزها و کامپوترها تنها هستم .یک دختری هم هست که طفلکی است و کلی آزمایش دارد که نیمه تمام مانده و دیشب از من پرسید آیا کسی امروز میاید که درها را باز کند؟ من گفتم بله . من درها را باز میکنم .باورش نمیشد از خوشی . اینجا کمتر کسی روز تعطیل حتا به ایمیلهایش پاسخ میدهد چه برسد که بیاید و درهای محل کار را باز کند. اما ناراحت نیستم . نگذاشتم ا بد شروع بشود امروز . موقع آمدن یک راه سر بالائی جدید را انتخاب کردم که بلد نبودم ولی دلم را به دریا زدم . سنگلاخ بود و سر بالا . گرفتم و رفتم بالا . یک خانه هایی دیدم که لبه تپه ساخته شده بودند و بوی چوب میدادند و خانه مادر بزرگم توی گیلان . گلهای آبی رنگی دیدم که انگار از وسط آسمان افتاده اند پایین. یک بوته پر از تمشک رسیده وحشی دیدم و انگشتم را بریدم حتا بسکه ترش و شیرین بودند . به سر پایینی که رسیدم نفسم گرفته بود اما خیلی خوب بود حالم . درخت سیبی کنارم بود که خم شده بود زیر بار شیرین . ۴ تا سیب چیدم و گذاشتم توی کوله ام سهم چهار روز . و مرضیه خواندم به صدای بلند . صدایم پیچیده بود زیر آسمانی که لابد فارسی بلد نیست ...شاخ گلی سر راه بودم و دنبال گل ناز که به تمنا می جستمش ... چرا که نه ... ما باید یاد بگیریم که حال بد را خوب کنیم خودمان با دست خودمان و به بانگ بلند .
این آخر هفته اما ماندم همینجا. به زودی باید اسباب کشی کنم و خانه جدیدم آماده نیست و خانه فعلی اینترنت ندارد دیگر . برای دیدن ایران که میرود روی رینگ یا وزنه را بالای سر میگیرد یا گریه میکند ، برای شنیدن صدای آدمها و برای خواندن اخبار میایم سر کار و میمانم تا دیروقت . امروز تعطیل است و من آماده ام که ببینم چه خبر و قاشق ماست میوه ای را که دیشب دیروقت قبل رفتن به خانه خورده ام روی میز کارم پیدا کردم .
امروز تعطیل است و هوا کمی ابری و نیمه سرد است و کسی توی آزمایشگاه نیست و من با همه دستگاه ها و میزها و کامپوترها تنها هستم .یک دختری هم هست که طفلکی است و کلی آزمایش دارد که نیمه تمام مانده و دیشب از من پرسید آیا کسی امروز میاید که درها را باز کند؟ من گفتم بله . من درها را باز میکنم .باورش نمیشد از خوشی . اینجا کمتر کسی روز تعطیل حتا به ایمیلهایش پاسخ میدهد چه برسد که بیاید و درهای محل کار را باز کند. اما ناراحت نیستم . نگذاشتم ا بد شروع بشود امروز . موقع آمدن یک راه سر بالائی جدید را انتخاب کردم که بلد نبودم ولی دلم را به دریا زدم . سنگلاخ بود و سر بالا . گرفتم و رفتم بالا . یک خانه هایی دیدم که لبه تپه ساخته شده بودند و بوی چوب میدادند و خانه مادر بزرگم توی گیلان . گلهای آبی رنگی دیدم که انگار از وسط آسمان افتاده اند پایین. یک بوته پر از تمشک رسیده وحشی دیدم و انگشتم را بریدم حتا بسکه ترش و شیرین بودند . به سر پایینی که رسیدم نفسم گرفته بود اما خیلی خوب بود حالم . درخت سیبی کنارم بود که خم شده بود زیر بار شیرین . ۴ تا سیب چیدم و گذاشتم توی کوله ام سهم چهار روز . و مرضیه خواندم به صدای بلند . صدایم پیچیده بود زیر آسمانی که لابد فارسی بلد نیست ...شاخ گلی سر راه بودم و دنبال گل ناز که به تمنا می جستمش ... چرا که نه ... ما باید یاد بگیریم که حال بد را خوب کنیم خودمان با دست خودمان و به بانگ بلند .
1 comment:
از توی گودر خوندن و پلاس وانش برای بیان احساس چندان راضیم نکرد خب اومدم حضورا بگم :]
Post a Comment