8/19/2012

دیگر حتی خود تاریخ هم به اجبار کوچ می کند

آقای عین چشمهای سبز نافذی داشت . صدای بم و قد بلند و موی فلفل نمکی مجعد . میان سال بود. بدن قوی و ستبرش با تصویر کلیشه ای معلمهای تاریخ تضاد داشت . معلم تاریخ بود . و من تا قبل از آقای عین از تاریخ فقط حفظ کردن و فراموش کردنش را بلد بودم . سر کلاس آقای عین یاد گرفتم که چه گذشته به پیکر مجروح کشورم . دانستم سرخپوستها مظلومترین اقوام تاریخند و دلیل بمباران هیروشیما فقط بی رحمی سربازان آمریکایی نبوده. سر کلاس آقای عین سفر می کردم و می دیدم و متحیر می شدم . آقای عین با آن ادبیات فاخرش ساعتها درس میداد و من می بلعیدم دانشش را . وقتی لحن کتاب تاریخ بنا به مصلحت نظام شعاری و فرمایشی می شد ، می گفت یکی از رو آن بخش را بخواند . بی توضیح . و می رفتیم سر فصل دیگر . بلد بود . خیلی چیزها بلد بود . ما را می دید . تک تک ما را . و زیر ورقه هر کداممان ، جمله ای می نوشت که تو همه روز می توانستی بخوانی اش و خوش باشی . می شناخت هر کداممان را به تفکیک چهره و خلق و خو و هوش و مهارتمان

یک روز آخرهای کلاس بود . داشت از تاریخ جایگزین شدن دین زرتشت و اسلام می گفت . دو ساعت تمام را به تعریف جالبترین داستانهایی گذرانده بود که ما بی وقفه و خستگی بدانیم بالاخره چه شد که اوستا رفت و قرآن آمد روی طاقچه ها . چه بر سر موبدان و آتش مقدس آمد . به هیجان آمده بود و می گفت و می گفت کع یکهو یک تپق کوچک زد . میخواست بگوید "و کتابها بین مردم پخش شدند" . گفت "و کتابها بین مردم پشخ شدند " . یک نفر زد زیر خنده . و یکی دیگر . بلند می خندیدند و سرشان را آوردند پایین با شانه هایی که تکان می خوردند. یک ردیف همهمه بود و پق پق خنده . دیدم که تاسف آمد توی چشمهای سبز آقای عین . ساکت بود . کلاس هم ساکت شد . اینجور سکوت خیلی بد است . خیلی بد بود. چند دقیقه فقط راه رفت . گفت : دنیا اینشکلی است . تو سعی کنی که ساعتها و ساعتها را جوری درس بدهی که هم آموزش بدهی و هم سرگرم شان کنی ؛ ساعتها بدون وقفه و اشکال مطلب داشته باشی و ارائه کنی و اداره کنی ، هیچکس نمی گوید چه خوب ! پس کافی است یک تپق بزنی و آن وقت همه تو را می بینند و به تو می خندند و کاری می کنند که انگار همه چیز قبل از تو بهدر رفته . یک جوری میشود انگار همه توی این دنیای اشتباه ، منتظر اشتباه کردن بقیه اند

آقای عین ، تو اینجا را نمی خوانی . تو نمی دانی آن دانش آموز خیلی زرنگت روی نیمکت سوم که تو را خاموش دوست می داشت و ستایش میکرد و تو برایش همیشه شعر می نوشتی زیر نمره بیستی که از تو می گرفت ؛ این روزها بیشتر یاد تو و آن روز تو می افتد در یک قاره دیگر. یاد تو می افتد ویاد اینکه این جمله تو به مثابه صفحه اول اوستا یا قرآن مهم بود . می شود به خط خوش نوشتش و به حال ناخوش خواندش و یاد تاسف توی چمشهای پر ابهت تو افتاد و سر تکان داد . چه خوب گفته بودی . آدمها منتظر اشتباههای بقیه اند . توی دنیایی که خودش اشتباهی است . آقای عین ؛ کجایی ؟ من لازم دارم که یک قرار چای عصرانه با تو بگذ ارم در دورترین کنج خلوت این جهان

No comments: