چند سال پیش ، من یک روزی از خواب بیدار شدم و دیدم یکی برایم نوشته : " امیدوارم یک روزی در یک جایی ببینم که بالاخره به هر چیزی که میخواستی رسیده ای . بعد به خودم بگویم : آفرین !! چه همتی داشت .... ." از سر تا ته این جمله نگاه کنی هیچ چیز بدی که نه ، همه اش را خوب می بینی ... بدش کو ؟ یکی برای یکی یک آرزوی خوب کرده و حتی تشویقش کرده که از اگر نشسته بلند شود و اگر حرکت می کند کمی تندتر برود تا بتواند که برسد . بله . نمایَش این شکلی است . خواننده این جمله که نه ... شاید حتی آقای خدا هم هرگز ندانسته که من چه بودم و چه شدم قبل و بعد خواندن این دو خط ... چه حالی؟ یک حالی است که مثلا همه ما در نوجوانیمان یک بار را شده که بخوانیم : "بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم" و فکر کنیم که اوه ! به چه حالی به چه حالی و سر تکان بدهیم که بله ... و من اما خیلی به جرات می گویم که خیر ! ما نمی دانیم که او به چه حالی از آن کوچه گذشته زیر آن مهتاب لعنتی ... و برای همین هم من نمی نویسم که چقدر از چه چیز توی این جمله بود چون دقیقا هیچکس هیچکس توی این دنیای به این پر جمعیتی حال آن لحظه مرا نمی فهمد و آنچه بر من گذشت را. من فقط آمدم اینجا به خودم و باز به خودم و بعد هم به همه دنیایی که حال مرا بعد از خواندن آن جمله نگاه کرد و فکر کرد که فهمیده بگویم : ببین، امروز من شاید به هر چیز که میخواستم نرسیدم ولی به خیلی از چیزهایی که باید می رسیدم، رسیدم ! دست خودم و یک چند نفری که پاره جان منند درد نکند و لاغیر....
بعدش؟ بعدش همه جهان آن روز را به مبارزه بطلبم که : بیا. سالها گذشت ولی الوعده وفا .... الان همانجور که ادعا کردی یک جایی بایست که برای خودت ؛ فقط برای حرف خودت بتوانی من را از دور ببینی و ببینی من به خیلی از آن چیزها که فکر می کردی دور است و جوری بعید است که فقط روی کاغذ می آید رسیدم ... به بهایی که از عمر و پوست و خون خودم پرداختم ولی رسیدم و با سر بلند هم رسیدم و گردنم رو به آفتاب است و این رسیدن جوری است که حتی می بینم خیلی چیزهای خرد و ریز مانده که منتظرند من بروم و زیر درختشان کمی آب بریزم و تجیرشان را کنار بزنم تا در هوای تازه برایم میوه های تازه بدهند ... ها ... من به کوری چشم آن روز و آن ساعت و آن جمله ها و هر آنکس که نتواند دید ؛ آنقدر " دویدم و شکستم و فتادم " که شد تا عنان یک زندگی رم کرده گریخته وحشی را توی دستهای تاول زده ام بگیرم و رامش کنم و مهارش کنم و با صدایی دورگه شده از هیجان وقت گذشتن از زمین طوفان زده ای که هرگزبه آن باز نخواهم گشت بگویم : سیب آوردم سیب ... سیب سرخ خورشید ... و در کالسکه ام بنشینم و باقی راه را یورتمه برانم و بگویم که "همه سیبها هم مال خودم و مال آدمهایم
سهراب*
بعدش؟ بعدش همه جهان آن روز را به مبارزه بطلبم که : بیا. سالها گذشت ولی الوعده وفا .... الان همانجور که ادعا کردی یک جایی بایست که برای خودت ؛ فقط برای حرف خودت بتوانی من را از دور ببینی و ببینی من به خیلی از آن چیزها که فکر می کردی دور است و جوری بعید است که فقط روی کاغذ می آید رسیدم ... به بهایی که از عمر و پوست و خون خودم پرداختم ولی رسیدم و با سر بلند هم رسیدم و گردنم رو به آفتاب است و این رسیدن جوری است که حتی می بینم خیلی چیزهای خرد و ریز مانده که منتظرند من بروم و زیر درختشان کمی آب بریزم و تجیرشان را کنار بزنم تا در هوای تازه برایم میوه های تازه بدهند ... ها ... من به کوری چشم آن روز و آن ساعت و آن جمله ها و هر آنکس که نتواند دید ؛ آنقدر " دویدم و شکستم و فتادم " که شد تا عنان یک زندگی رم کرده گریخته وحشی را توی دستهای تاول زده ام بگیرم و رامش کنم و مهارش کنم و با صدایی دورگه شده از هیجان وقت گذشتن از زمین طوفان زده ای که هرگزبه آن باز نخواهم گشت بگویم : سیب آوردم سیب ... سیب سرخ خورشید ... و در کالسکه ام بنشینم و باقی راه را یورتمه برانم و بگویم که "همه سیبها هم مال خودم و مال آدمهایم
سهراب*
2 comments:
باور کن سخت نیست دیدن بدی حرفی که توی اون جمله هست. دوست دارم و برات خوشحالم دوست نادیده من
چقدر جالب... شبیه به هم فکر می کنیم و شبیه به هم می نویسیم. داستان زندگی مان هم شبیه به هم هست. حتی نام وبلاگ هایمان هم شبیه به هم هست!!!
http://mars-21.blogspot.com
Post a Comment