4/28/2012

آنجا که چراغی روشن است

الان که اینها را مینویسم سه روز گذشته. من به اتفاق سه روز قبل زندگیم به چشم یکی از خطها نگاه میکنم...یکی از خطهایی که زندگی به قبل و بعد آن تقسیم میشود...
کشورم را عوض کرده ام . در جای جدید، زبان جدید را نمیدانم. از قوانین و مناسبات سر در نمیآورم. خنگی آدمهای بیسواد را دارم هر چند که عنوان شغلم را نوشته اند : محقق- دانشجو
هفته قبل مجبور به سفر بودم. رفتم. برگشتم... و یک خط بزرگ دارم از این برگشت
شب رسیده بودم ایستگاه قطار ، لب مرز . منتظر قطار شب. ایستگاه شلوغ نبود. روی صفحه میدیدم که قطارم در راه است. پانزده دقیقه بعد قطار دیگری آمده بود و بلندگو چیزی به زبان جدید گفته بود و همه رفته بودند ... باد میامد . جوری دویدم که به دستگاه خودپرداز بلیت برسم و بلیت نیم ساعت دیگر را بخرم- کسی نبود که آن وقت شب که به من بگوید دقیقن چه اتفاقی افتاده . جوری دویدم که به ایستگاه طبقه بالا برسم و خودم را بیاندازم توی قطار ...شب را توی یک ایستگاهی بین راه میماندم . اشکالی نداشت ...
ساعت ۱ صبح میبایست میرسیدم به ایستگاه... قطار خلوت بود. یک مرد با چهره اروپای شرقی نشسته بود یک گوشه . به من نگاه میکرد. من دوست داشتم پیاده شوم هر چه زودتر . به ایستگاه رسیدیم . دویدم بیرون . تاریک بود . قطار رفت . توی ایستگاه چرخ زدم و دیدم چقدر متروکتر از آنی است که باید باشد. رفتم سمت شهر. هیچ موجود زنده ای نبود آن وقت شب که دل خوش کنم به ضربان قلبی ... یک کمی بغض داشتم. برگشتم ایستگاه . و قلبم فرو ریخت. اسم ایستگاه را بد خوانده بودم. یک پرانتز دشت که توی تاریکی ندیده بودمش . این یعنی یک ایستگاهی در جائی که نباید باشد . یک دستگاه خودپرداز پیدا کردم. میگفت من یک جائی ام که نمیدانستم کجاست . اما هر چه بود میدانستم اگر به سمت شمال بروم میرسم به ایستگاهی که چهارساعت بعدش قطار من از آن خواهد گذشت . بر اساس مسافتها و سرعت هر وسیله که روی دستگاه نوشته بود تخمین میزدم که ۲ ساعت دیگر خواهم رسید . شک نکردم . و راه افتادم
مسیر ریلها مرا میرساند به ایستگاه خودم . ریلها از جنگل را میگذشتند. من داشتم از جنگل رد میشدم! و من از سگها ؛ گربه ها ؛ پرنده های بزرگ خانگی میترسم . من داشتم از جنگلی رد میشدم که واقعی بود و بوته هائ پرپشت و درختهای سر به فلک کشیده داشت و نیمه شب بود من حتا یک نقشه نداشتم که بتوانم خودم را رویش پیدا کنم . تلفنم خط نمیداد. میشد به عنوان چراغ قوه ازش استفاده کنم . بین راه گاهی چراغهای سرخ هوا را روشن میکردند و کارم را سخت . به شکل قطار هایی می دیدمشان که به من نزدیک میشوند. کنار ریلها پناه میگرفتم منتظر که قطار رد شود. قطاری که در کار نبود! نور سرخ در دل شب چیز خوبی نیست . کفشم مناسب پیده روی نبود . پاهایم بین قلو سنگهای روی ریلها سر میخورد. و می رفتم. یک پرنده ای شروع کرد به خواندن . ساعت از دو گذشته بود . من نمیدانستم که بلبلها در شب آواز میخوانند. حالم بهتر بود . صدایش یک چیز خوب آشنائی داشت . دلم گرم میشد. به خیلی چیزها فکر میکردم . به اینکه من یک جائی یک خانه ای دارم با یک پدر و یک مادر. به اینکه اگر یک جائی بودم که مرزها ما را از هم جدا نمیکرد کافی بود یک جوری بهشان خبر بدهم که یک جائی گم شده ام . و دیگر لازم نبود نگران چیزی باشم. مینشستم کنار جاده و یک شکلات میخوردم و آنها خودشان مرا پیدا میکردند. به دوستهایم فکر میکردم.هر کدامشان را میگذشتم جای خودم . خودم که سایه ام می افتاد جلوی پایم گاهی و میدیدم که کوچک ، لنگان لنگان با کوله ای بر پشت و کپه ای موی فرفری از روی ریلهای تاریک رد میشوم و گاهی به پشت سرم نگاه میکنم . دوستهایم را تصور میکردم که جای من بودند چه کارهایی میکردند یا چه کارهای نمیکردند . به مردهایی با بازوان ستبر فکر میکردم که روزها و شبها چنین ریلی را با دست ساخته اند. حتا به رضا شاه فکر میکردم که خودش را هلاک کرد راه آهن بیاورد ایران و معلم های دینی و پرورشی خودشان را هلاک میکردند تا به ما بقبولانند که راه آهن در ایران نماد استیلای غرب و خودباختگی فرهنگی رضا خان میرپنج بوده است !!
از دور چراغی پرنوری میدیدم . توی دلم یک گرمائی بود . گاهی بوته ها کنارپایم تکان سختی میخوردند و من به خرسها ، گرگها و شغالها فکر میکردم . به خوبی حس میکردم که دو موجود زنده در دو طرف ریلهائی که رویشان راه میروم پا به پای من میایند . آسمان پر از ستاره بود . رابرت راس یک شعری دارد ... " جنگل تاریک است / و ساکت و آرام / اما من وظیفه ای دارم که باید به آن عمل کنم / و کیلومترها راه قبل از اینکه به خواب روم ..." به این فکر میکردم که استادم گفته بود یک روز دیرتر برگرد و من گفته بودم نه، صبح سر کارم خواهم بود . به این فکر میکردم که آزی برای زندگی ندارم اما شوق رسیدن چرا . این شوق و شهوت رسیدن به گمانم حاصل زمانی از زندگیم است که من هر کاری میکردم نمیرسیدم. نمی شد که برسم. نمی گذاشتند که برسم . این شد که الان به هر قیمتی میخواهم که برسم. و هیچ کار ناتمامی نداشته باشم . نروم . اگر میروم اما برسم . حتا به هری پاتر فکر میکردم . به اینکه عشق مادرش رویین تنش کرده بود جوری که مرگ هم پشت خم میکرد برایش. به همه اینها فکر میکردم و به شعری که پدر بزرگم همیشه میخواند : "شب سمور گذشت و لب تنور گذشت ..." به آنهائی که در شب سمور هستند فکر میکردم . لب تنور خوابیده بودم منتظر صبح
یک کوره راهی دیدم . تصمیم گرفتم جهت ریلها را به خاطر بسپارم و روی زمین راه بروم . پایم درد میکرد. کوره راه مرا رساند به یک محوطهای با چند خانه . حتا اتومبیل!! ساعت ۳ بود. من جرات نداشتم زنگ خانه ای را بزنم در دل تاریکی . اما ندانستن اینکهکجا هستم خیلی ترسناک بود. کمی رفتم باز . انگار یک دستی چانه ام را گرفت و برگرداند سمت راست. سمت راستم یک ایستگاه بود. روشن . بزرگ. و خالی . ایستگاه بعدی ؟ نه . پس چرا این هم نیست ؟ یک دوچرخه از دور آمد. یک زن پستچی با روزنامه صبح. سلام کرد و آمد طرفم. گفت که اینور ایستگاه نمانم . قطار از آن سمت دیگر می اید. و تند تند رکاب زد. من حدود ۵ بار از تونل زیرایستگاه رفتم به سمت مقابل و برگشتم از ترس از دست دادن قطار . از دور یک آدمی میامد. زن بود. میانسال. خوشپوش. زبان هم را بلد نبودیم. صدایم کرد. سعی کرد به من بفهماند قطار از این مسیر رد نمیشود اما به جایش تاکسی گذشته اند برای مسافرها که الان از راه میرسد . تاکسی آمد. گرم، بزرگ، خوشبو. مرا سوار کردند . توی راه چند مسافر دیگر را هم .. برای ساعت چهار صبح زیادی خوشخلق بودند.من همچنان به جنگل و نورهای سرخ فکر میکردم. زن نگرانم بود. هی میگفت بلدم کجا بروم؟ گفتم بله . رسیدیم به یک ایستگاهی . من ایستادم در جائی که به نظرم درست بود. یکی آمد و گفت که الان از بلند گو گفته اند باید برویم آن طرف بایستیم . مسیر را عوض کرده اند ... من به شوخیهای دنیا فکر میکردم
توی قطار صبح، از زیر کاپشنم به پنجره نگاه میکردم و به کشتزارها و مناظری که کم کم آشنا بودند ... داشتم میرسیدم خانه . حتا سر کار ! همانجوری که گفته بودم
داشتم فکر میکردم که یک روزی شاید یک نوه ای داشته باشم . شاید من هم چیزی داشته باشم برایش بگویم که مرا نگاه کند و بگوید عجب .... شاید از من بپرسد ترسیده بودم؟ من صادقانه بگویم که نه ! بگویم که تا حالا خودم را اینجوری نشناخته بودم ... اینجور نترس. نشاخته بودم و میبینم که جهان سخت است ولی من سخت تر ... چه باک ؟ وقتی حتا توی کوره راهها فانوسکهای دلم روشنند و راهی را به من نشان میدهند که تویش بلبلها شبانه آواز میخوانند و مرا مراقبت میکنند ...

4 comments:

vasiresh said...

آخ بچچم...آخ ازآن خوابی که همان شب دیدم..

هادی said...

وقتی نمی ترسی دنیا کوچیک میشه، خطها هم محو میشن

Shaharzad said...

زیباترین بود.. حرف دل ما بود.

پنبه said...

اینقدر خوب فضا را ترسیم کرده بودی که من خودم را هم آنجا میدیدم.