یک چیزی توی ذهنم هست که می دانم چیست اما نمی دانم چه جوری باید بنویسمش که تغییر نکند در معنی ... برای خودم مهم است که همانی را که توی مغزم می فهمم توی جمله قالب بزنم ... کاش بشود : من فکر می کنم که وقتی دو نفر انسان توی یک عدد رابطه زندگی می کنند و در پناه آن رابطه آرام می گیرند و همانجا تغذیه می کنند و تغذیه می شوند و در همانجا نگرانی های خودشان و رنج های خودشان و عصبیت ها و دلشکستگی های خودشان را به نفع بقای رابطه تحمل می کنند، جوری در ظرف رابطه مظروف می شوند که بد و خوبش را درهم می پذیرند حتی اگر همه عالم در جهت نفی صحت کارشان بکوشد . همه عالم که هیچ ، حتی اگر خود خودشان بدانند که مثلا بدی ها دارد به خوبی ها می چربد ولی باز ادامه می دهند . یک چیزی هست که شما اسمش را بگذار عادت ، عشق ، احتیاج ، مهر ...هر چه ... باعث این ادامه دادن است. این تازه در حالت خیلی با کلاسش است وگرنه که عامل بازدارنده قطع رابطه اگر فرد سوم ( مثلا بچه آن دو نفر ) یا منفعت مادی یا عرف اجتماع یا خجالت از اعلام جدایی یا دوستان مشترک یا هر چیز دیگر باشد که اصل کار خودش فاجعه است ... فکر من اما این است . در شرایطی چنین؛ آدم داخل رابطه می ماند و از خوبیهایش می خندد و با بدیهایش گریه می کند و خیر خود را توی همین می بیند . زندگیش همینجا رقم می خورد. سرنوشتش اصلا از همینجا و در همینجا نوشته است. با آدم مقابلش عمر می کند و کنار می آید و پیر می شود. خب ؟ این تا اینجا. اما حالا این وسط پیش می آید که این با هم پیر شدن اتفاق نیفتد . یکی از دو طرف برود ، بمیرد ، خیانت کند ، خسته شود ، هر چه ... بعد برای آن یکی به ترتیب پیش می آید : شوک - دوره انکار - پذیرش- عزاداری - بازگشت - عزا داری و بعد ادامه زندگی... تا اینجایش سیر طبیعی است و درست . یک حرفی دائما اما بعدش بین ما آدمها تکرار می شود : اصلا صلاح در همین بود / چه بهتر که نشد / چقدر شانس آوردم / چقدر خر بودم / .... اینجا دقیقا نکته من است . با اینجای کار مشکل دارم. چون معتقدم این خِرد ، پختگی ، نگاه شخص سومی و از راه دور به ماجرا، این تشخیص صلاح و خیر بعد از وقوع فاجعه ؛ در غیاب رابطه و فرد مقابل اتفاق می افتد در حالیکه اگر رابطه دوام می داشت هرگز اتمامش را نمی گفتیم "خیر" ، "بهتر" ، "صلاح" ... دقیقا چون تمام شده و دست گربه از گوشت کوتاه شده الان نوبت دیدن بدی ها و مضراتش است در حالیکه این طرز فکر هرگز در صورت دوام رابطه مجال ایجاد ندارد ... کمتر کسی هست که بعدش هم بگوید : حیف شد ... اکثریت بعد از دوره عزاداری ختم عشق، می رسند به جایی که هی بدی های رابطه و آدمشان پررنگ ترتوی چشمشان فرو می شود جوری که اصلا به خودشان می گویند : رَستم از این رنج ... . راستش این رستن در نظرم بد نیست اصلا . کمک می کند به گذر از آتش رنج. اما در ذاتش، فرم کاذبی از غیظ است که آدم توی دلش دارد از اینکه می بیند نشد و نرسید و بعد می گوید چه بهتر ... اما واقع بینانه از بیرون : سه ماه قبل از اتمام رابطه هرگزبه قطعیت نمی گفت که بهتر است که تمام بشود . میخواهم بگویم که تمام شدن آنچه بخشی از ما تویش هست ، این شکلی نیست به خیر و صلاح باقی زندگی ما بوده. چون هر رابطه ای خیر ها و شر های خودش را دارد شک ندارم ... اما هر بار که توپی را از کودکی به زود بگیری، وقتی گریه هایش را کرد می رود سراغ یک توپ دیگر ... و جوری سرگرم بازی می شود که فکر می کند این توپ از جدید از قبلی بهتر است ... و برای شما دلیل می آورد ... در حالیکه اگر مزاحم توپ بازی اش نمی شدید ، لکه رنگ یا زدگی بغل درز یا کم باد بودن توپش را نمی دید چه برسد که بخواهد شکایت کند ... به نظرم توپ ها همه گردند ... هیچ توپی از آن یکی توپ تر نیست. بستگی دارد که چقدر گرم بازی هستی
5/09/2012
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
5 comments:
خیلی خیلی خیلی زیبا توصیف کردی این حالت رو. و کاملا موافقم
به نظرم هیچ حالتی قطعیت نداره، مثال بچه و توپ رو زدی، بوده که بچه فقط و فقط همون توپ خودشو خواسته و به هیچ صراطی مستقیم نشده جز همون توپ اولی، گرچه ممکنه توپ اول چیز خاصی هم نبوده باشه ها
بعد در همون فرضی که گفتی، اینکه در هر صورت بستگی داره به اینکه چقدر سرگرم بازی هستی قبول ولی خب اون حرفای بعد از رابطه هم چندان بی فایده نیست، شاید
از نگاه خارج از گود واقعی به نظر نرسه ولی حقیقت اینه که برای خود اون شخصی که رابطه رو تموم شده میبینه این حرفا میتونه کمکی باشه در جهت بازیابی اعتماد به نفس و باور اینکه در سوگ رابطه تموم شده نشستن به نفعش نیست (البته به این شرط که عامل بر هم زننده تعادل رابطه خودش نبوده باشه) و
در نهایت هم همین مهمه خب
قبول که توجه به این نکته خوب و تامل برانگیز هست اما این توجه و درک صحیح از شرایط بعد از اتمام یک رابطه غلط چه منفعتی برای چه کسی دارد؟
اگر رابطه ای با پیش فرض هایی که گفتی غلط بوده و به راه غلط هم می رفته ، باری به هر دلیل که ادامه نیافته برای طرفین برد محسوب می شود.
حال اگر طرف مغموم شده بعد از مدتی به یک خودفریبی که توصیف کردی پناه ببرد چه باک؟ به کسی ظلمی نشده و حقی ضایع نشده. در نهایت همه آدم ها در یک وهم خودساخته زندگی می کنند با درجاتی از شدت و ضعف. بیدار و آگاه کردن این فرد جز به رنح او منتهی نمی شود پس چه منفعتی در این ایضاح هست؟
مخلص کلام اینکه این برداشت معوج از یک واقعیت دردناک باعث اضرار به غیر نیست و با این توصیف جای نکوهش هم نیست، مگر اینکه این فرد این نتیجه گیری و تفسیر جدید را در مجادله بکار برده و بر آن مبنا استدلالی ارائه دهد که در آن حالت دچار سفسطه شده و شنونده می تواند شرح شما را مطرح و شفاف سازی کند در غیر این صورت ابراز این نکته که گفتی فضیلتی محسوب نمی شود.
رابطه ای که بدیهاش بچربه به خوبیهاش مسلمه که بعد از تموم شدنش نمیشه گفت حیف شد! و اینطور هم نیست که تو همچین رابطه ای تا قبل از تموم شدنش آدم به آگاهی نرسیده باشه که باید تموم بشه! تقریبا بیشتر وقتها دو طرف رابطه می دونن حالا به همون دلایلی که گفتی یا ترس از تنهایی یا عدم شهامت تمومش نمی کنن ولی وقتی تموم شد مسلمه حیفی درش نبینن
به نظر من اون حیف شد رو بعد از تموم شدن رابطه ای آدم می گه که خوبیهاش بچربه به بدیهاش که خب اونوقت واقعا حیف هم هست.
مثال بچه و توپ به نظر من خیلی بی ربط بود
هر آدمی یک وجود منحصر بفرده
به طور کلی اینجور رابطه ها مثل موج سینوس میمونه. ، اولش میره بالا تا اوج بگیره، بعد از اینکه اوج گرفت کم کم سیر نزولی پیدا می کنه ، به صفر میرسه، منفی میشه، به پیک منفی خودش یا همون گند رابطه به قول خودمون در میاد و دوباره به صفر میرسه.گونه های مختلف این موج سیوسی دیده میشه.. بعضی ها پیک منفی شدید تر، بعضی ها هم به اون پیک منفی اصلاً نمیرسن ولی من این حرفتو قبول نمی تونم بکنم که آدم ها مثل توپ میمونن که برای بازی های آدم های دیگه استفاده می شن وقتی اون توپ از بین رفت میرن سر وقت یه توپ دیگه. اگه هم اینطوری که میگی باشه در واقع اون نوع بازی ماست که اون توپ میتونه 1 ماه ، 1 سال ،10 سال و یا حتی تا آخر عمر بمونه و بازی تموم نشه.
در واقع
انتظارات آدم هاست که فرسایش ایجاد می کنه و تعادل رو به هم میزنه و برای رسیدن به تعالی تعادل لازمه.
Post a Comment