الف . از خواب بیدار نشده بودم که بوی چوب آمد و بوی مداد نو . بوی غمگینی بود کمی . چشم که باز کرده بودم نه مداد نویی بود نه چوبی . بویش اما توی یاد من بود . یک جای خاصی توی یاد من . لابد از یک روزی در ده یازده سالگی ام مانده در یادم و هر سال همین موقع مرا از خواب بیدار می کند مثل یک موجود هوشیار زنده .
ب . روزمرگی نگذاشته بود فکر کنم تا آنکه برایم نوشت :" به دختر پاییز که امروز اولین روزش بود "؛ با برگ خزان مرضیه .
پ . این روزها بیشتر ساعات را ساکتم و زندگی می کنم . مثل کسانی که بیشتر ساکتند و زندگی می کنند . دوباره آشپزخانه ام را راه انداخته ام و هر از گاهی از تویش هَوَسدانه می سازم . هه . این است گواه بزرگ شدن . خودت هوس میکنی و خودت بر می آوری یا بر نمی آوری .
ت . به یک چیزهایی حواسم هست که دلم می خواهد نباشد . به یک چیزهایی هم حواسم نیست که خب شاید حتی نمی دانم چه چیزهایی . فقط یک چیزی را از بین این همه می دانم . می دانم که " این قافله عمر عجب می گذرد " و باز گاهی ، خیلی بیش از گاهی ؛ حواسم نیست به این . یادم می رود که "به درَک " ...و باز سخت می گیرم . سخت هم بگیری همان دم ِسخت می فرستدت به یک جای درَک مانندی . یادم میرود که بی خیال . این بی خیالش را اگر یادم بماند ها ، چقدر خیلی چیزها می تواند راحت الحلقوم تر بشود .
ت . زندگی من به دو بخش تقسیم می شود . بخشی که من را می کشتی نمی توانستی اشکم را ببینی ، و بخشی که اشکم خیلی بی خود و بی دلیل و نادعوت می آید . تو یک تعریف از من بکن ، تو یک "دیوانه " ، "قشنگ " ، "مهربان" ، "طفلکی" ، "عزیز" به من بگو ، تو مرا عتاب کن و خطابم کن به خشم ، تو با من قهر کن ، بیا آشتی ، برو ، قرار باشد که بیایی ، قرار باشد که بروی ، یادم کن ، همه را یاد کن و من را نه ، من را ببین ، من را ندیده بگیر ...اصلا هر چه ... با هر کدامشان چشمهایم فوری خیس می شود . این نازکی است یا ضعف است یا لوسی است یا هر کیفیتی که هست ، چیزی است که نبود و از اولین روز از بقیه زندگی من پیش آمده تا حال . و البته که من بغایت باهاش راحتم . اصلا مثل گذشته ها خجالت نمی کشم که کسی گریه من را ببیند . چشم ، چراغ می خواهد وبرق و رنگ و گاهی هم ستاره .
ث . الی نوشت " تو هر چه بشوی و هر چه باشی ، برای یک سری آدم همان بچه کوچکی هستی که دنبال بستنی می دوید با آن چشمها " ... .
ج . من پوسته ای دارم که بزرگ می شود . پوسته ای که تا الان قدش را کشیده است و طعم دنیا را چشیده است و نوازش شده است و سیلی خورده است و افتاده است و خیزیده است . داخل این پوسته اما یک هسته ای هست از یک موجود که راحت ؛ خیلی راحت هنوز شادمان میشود وخیلی آسان غمگین می شود و با چند بازیچه ساده فکر میکند اقبالش بلند است و با چند زمین خوردن پشت هم خسته میشود و رنجه می شود و دلش میخواهد که بالاخره یک روزی بتواند ...توانستن را بتواند . و یک راز! این آدم گاهی از فرط خستگی توی آزمایشگاه محل کارش وقتی غروب می شود رادیو را روشن می کند و برای خودش خیلی می رقصد و این را هیچکس نمی داند.
پاییز . فصلی است که من در آن به دنیا آمدم و بالیدم و خندیدم از ته دل و گریستم از ته دل و منتظر ماندم و ماندم و نشستم و ایستادم و شدم اینی که شدم .
پی نوشت : هستی هنوز به من یک پاییز بدهکار است . خودش می داند چه جور پاییزی . اگر هم خودش را بزند به آن راه ، من یادم هست .