رفته بودم خداحافظی کنم . طبق همیشه بوی رنگ پیچیده بود و من مست .طبق همیشه هنرجوهای جدید روبروی چند مکعب و مجسمه دست و پا . هنرجوهای چند ساله توی اتاق دوم مشغول طراحی با ذغال و آبرنگ . هنرجوهای کهنه اتاق ته . کم . مشغول یک کار دلی . اتاق ته . جای من هم اتاق ته بود ... جای من ... رفته بودم خداحافظی کنم از ده سالگی ای که از آنجا شروع شد و ده سال ، پانزده سال طول کشید توی همان اتاقها و من از مکعب کشیدن بزرگ شده بودم تا رسیده بودم به آخرین اتاق . برگشت از پشت عینکش نگاهم کرد خیره و به بقیه گفت " این که اینجا ایستاده ، اینقدری بود وقتی آمد ... " و دستش را در یک ارتفاع کوتاهی گرفت از سطح زمین . گفت اینجا جلوی چشم من بزرگ شد . الان می خواهد از ایران برود . آمده از من خداحافظی کند . شاید روزی که برگردد من دیگر نباشم . رویش را کرد به من ، گفت با این شاید برو و هرگز شوکه نشو اگر شد . وقتی تصمیمت را گرفتی دیگر تویش شک نکن . دیگر نگو" ولی ، شاید ، اما " ... وقتی رسیدی اینجا روبروی من ، جایی هستی که مهمترین قصه ای را که با خودت می بری باید افسانه سپاه کورتس باشد . کسی که اقیانوسها را رد کرد و رسید به امپراتوری آزتک ها وبه سپاهش دستور داد در شب نبرد همه کشتیهایش را بسوزانند . که بدانند همه آنچه هست از نیرو و امید و شجاعت و غرور ؛ هر چه هست باید توی همان میدان جنگ صرف بشود ؛ راه برگشتی نیست .اینجایی که روبروی من ایستادی ، همان ساحل آزتکهاست برای سپاه کورتس . پس کشتیهایت ... کشتیهایت را بسوزان ...
من اولین نفر نبودم . مهاجرت آدمهای خانواده ام از خیلی خیلی سال قبل از من شروع شد . یک شبی ، توی فرودگاهی که آنزمان مهرآباد بود ؛ پدرم به اولین نفرمان گفته بود : حالا که جوری شد که فکر می کنی باید بروی ؛ بلیطت را ببین که یک طرفه است . جوری برو که انگار همه چیز را باید بگذاری . پل نداری ، راه اینوری و آنوری نداری . یک راهی هست فقط که می رود توی آن هواپیما .
شب رفتنم گند بود . می خواهم در باره اش حرف نزنم الان . اما بلیطم یک طرفه بود . نصفه نیامدم . نیمه نیستم . .. و راست می گوید . این رقت انگیز است . که من یک راه دیده بودم و باقی مسدود بود . یک راه مانده بود و از گیت پروازهای بین المللی می گذشت . یک کمی سخت تر از وقتی هم بود که اگر صرفا به خاطر دزدیده شدن رایم یا نپوشیدن روسری در تابستان یا پیدا نکردن شغل دایم یا سیل مهاجرت دوستانم یا خسته شدن از خفقان جاری می رفتم . دلایلم بیشتر بود . سخت تر بود . حل نشدنی تر بود. به نظرم رفتنم فرار نبود ، از سر" دیگر نتوانستنم " بود به اتفاقاتی که دست من نبود . و بله . این بسیار غمگین کننده است . چه من مخالف سیاست فعلی باشم ، چه من قربانی خاله زنک بازی دور و بریهایم باشم ، چه زندگی ام در خطر باشد به خاطر شعار نوشتن روی دیوار و دستگیری، چه مرتکب فعلی شوم که بودنم را توی کشورم ناامن کند ، چه بخواهم درس بخوانم و امکانش فراهم نبوده باشد ، هر چه ، هر حالت جبرزده ای که بلیطم یک طرفه باشد به خاطرش ؛ حال خوشحال کننده ای نیست ، گیرم که گزینه بازگشت به هر قیمتی وجود داشته باشد .