هله چون دوست به دستی ، همه جا جای نشستی
خُنُک آن بی خبری کاو خبر از جای تو دارد
به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد
*خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون
که جهان
ذره
به
ذره
غم غوغای تو دارد
دل من رای تو دارد
سر سودای تو دارد
رخ فرسوده زردم غم صفرای تو دارد ...
خُنُک آن بی خبری کاو خبر از جای تو دارد
به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد
*خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون
که جهان
ذره
به
ذره
غم غوغای تو دارد
دل من رای تو دارد
سر سودای تو دارد
رخ فرسوده زردم غم صفرای تو دارد ...
دل من رای تو دارد ...
*خمش ؛ تخلص دیگر مولاناست
No comments:
Post a Comment