1/21/2011

And even though the world goes on for eons and eons

بهش می گوییم دختر کوچولو چون تازه دارد بیست ساله می شود . اسمش ونلا است. دختر کوچولوست . لهجه انگلیسی اش شیرین است . کلاس آلمانی می رود . اصالتا فنلاندی است . اداهایش ، قدمهایش ، خنده های نخودی اش ، حتی کله گردش هم کوچولو ست . می پرسم چرا موهایش را رنگ کرده ؟ می گوید چون مثل موهای تو نیست ، خاکستری است ، دوستشان ندارم . بهش می گویم موهایت خاکستری نیست مشنگ جان . بلوطی است . خیلی رنگ تکی است. مثل خودت .
فردا تولدش است . داشتیم می رفتیم خرید . یکی ازش پرسید کادوی خاصی مورد نظرش هست که برایش بخرد ؟ فکر کرد و گفت نچ . من بیهوا پرسیدم : ونلا مجردی ؟ گفت : هووم . گفتم خب ، کادویت معلوم شد . امروز خیلی با دقت توی مغازه ها می گردیم و یک دوست پسر برایت می خریم . نظر موافقت را با صدای بلند اعلام کن!! یک مکثی کرد تا جمله ام را پیش خودش تکرار کند و بفهمد و قهقهه بزند که اااوووه هانی . ثنکس !! دخترها می خندیدند و زیپ و بند چکمه هایشان را می بستند. گفت فقط نگرانم کردی که چه جوریش را می خری ؟سرتان را کلاه نگذارند که بعدن ضررش به من می رسد ... گفتم حواسمان را جمع می کنیم ونلا . برایت دنبال یکی می گردیم که هوارتا مدرک دکترا و فوق دکترا داشته باشد، به دوازده زبان صحبت کند ، با کلی ماهیچه و عضله در حد یک مدل جورجیو آرمنی خوش تیپ باشد ، خیلی هات و خیلی فان و خیلی پولدار ، با یک لبخند هالیوودی ... دخترها توی راهرو داد می زدند وووووووووااااااااااااااااااااااااااااوووووووووووه ه ه ه ه ه ه .... . ونلا بالای پله ها ایستاده بود ، داشت می آمد پایین و به ما نگاه می کرد و می خندید ... ولی یکهو میخکوبمان کرد وقتی آنجور جدی و غریب ایستاد و به ما زل زد و گفت : نه ... یکی را می خواهم که باهوش باشد ، حرفهای احمقانه نزند ، آزارم ندهد و من را ... من را دوست داشته باشد . من ، مبهوت نگاهش می کردم . خواستم دستش را توی دستم نگه دارم ، خواستم محکم ببوسمش ، خواستم از همان راه پله یک جوری مثل توی فیلمها از زمان و مکان سفر کنیم تا بتوانم ببرمش جایی در بیست سالگی خودم و دوستم باشد ؛جایی و زمانی که خام خام ، کودک کودک بودم . جایی که داشتن این بلوغ و پختگی بیش از هر موهبت دیگری به درد بیست سالگی کودکمندانه من می خورد. به درد این می خورد که توی لابیرنتهای پیچ در پیچ و پوچ گم نشوم . که به خودم ، به محترم بودن احساسم ، به نوازش شدن غرورم ، به دلم ، به اشکهای نوجوان بی تجربه ام ، به همه آنچه که در من زن میشد تا روزی مرا سمبل زمین و زایش و هستی کند احترام بگذارم . که روزی باشد که دست دوستم را بگیرم و بگویم ببین ، لزومی ندارد ما خیلی دور جهان و آدمهایش بچرخیم و بیفتیم و سختمان بشود تا برسیم به این نتیجه که بیشتر از خودمان و دلخواسته هایمان مراقبت کنیم . نادر است اما می بینی که بسیار ممکن که تجربه یک آدم بیست ساله آنقدر از عمرش فراتر می رود که می شود بگذاریش جلویت و از رویش یادداشت برداری ، مشق شب بنویسی ، مقاله در بیاوری . کسی که به هر دلیلی توانسته به دستهایش دقیق تر نگاه کند . حواس زنانه اش را بیشتر جمع کند . راحت از خودش و اسمش و حسش و آرزوهایش نگذرد . بگوید ، بخواهد ، بداند . و خب توی این دنیای بی در و پیکر، غم که هست همیشه . راه نداشتنش اما قورت دادنش نیست . راه نداشتنش این است که آدم گاهی بلد باشد به دل خودش بیشتر راه بیاید . حواسش به خودش باشد . حواسش باشد ...

No comments: