یکی که می نویسد حال الان من را می فهمد . حال الان من که جوریست که محتاج نوشتنم کرده . دستم به دامان کلمات برای حالی که الان نمی دانم چیست . فقط می دانم یک حال دلتنگی است . یک حال خاکستری دوست نداشتنیی است . حال آسیب است وقتی دقیقن نمی دانی خودت را به کجا کوبانده ای که اینقدر بدنت درد می کند . حال گریه هایی است که نمی گرییم شان . حال آغوشهایی که دریغ میشود ، دیدارهایی که عقیم می ماند . حال حرفهای فروخورده ، لبهای خشک ، کام خشک ، دهان خشک ... . حال الان کسی که می خواهد حرف بزند اما دقیقن نمی داند از چه . چقدر از چه چیز بهترش می کند ؟ کمی گرما شاید ؟ یک بوسه کوچک ؟ یک " می فهمم " ساده ؟ یک " دستت را به من بده " ؟ یک " دلم پیش دلت " ؟ شاید همه اشان ؟ شاید یکی ؟ نمی دانم .
یکی که می نویسد حال الان من را می فهمد . حال الان من که جوریست که محتاج نوشتنم کرده . که امروز گذشت . که دستاوردی نداشتم . که حالم تنگ بود ، حوصله ام تنگ ، خلقم تنگ ، دلم تنگ ...
بدترش هم اینست که آنقدر در همین عمر کرده و گذشته پیش آمده که از آدمها و روزها و شبها و امیدها و قصه ها ناامید شوم که زندگی توی فردا ، زندگی به امید فردا ، زندگی برای فردا حالم را خوب نمی کند . چون همین به انداز کافی بد هست که روزی شب بشود و بپرسد چه ؟ بگویی هیچ ... .
فردا ... با یادش دلم خوش نمی شود ، لبخند نمی زنم ، اما برایم مثل یک جور دریافت شهودی است ، یک جایی توی دلم می دانم روزی خواهد رسید که من از پنجره به بیرون نگاه کنم . که آسمان آبی باشد . که لحافم سبک و گرم باشد مثل رویای شبانه یک عاشق چهارده ساله . روزی خواهد رسید که من از خواب بیدار شوم و بگویم بالاخره روز من هم رسید ، بالاخره نوبت بیدار شدن من شد در صبحی که به اندازه خود خورشید زیباست ... شکی نیست که خواهد رسید ... گیرم که سرخوشی اش به قدر همان روز باشد ، گیرم دوباره توی ذوق امیدم بخورد ، گیرم روزی طولانی نباشد ، گیرم که اتفاقی ، لحظه ای ، آدمی ، از طولش بکاهد . گیرم نوبه من به قدر یک روز زمستانی کوتاه باشد . اصلا به قدر یک نیمروز پاییزی طول بکشد و بس . یا همان یک صبح آبی باشد و باز به روال همیشگی دنیا ، عمر شادی خالصم در آن روز مثل همه خوبیها و عشقها و لبخندهای دنیا کوتاه باشد . باشد ، هر چه که باشد . اما می رسد . این از این . ولی منی که در فردا زندگی نمی کنم ، با امروزی چنین ، به یاد فردای نیامده نمی توانم لبخند بزنم ...
I know we could live tomorrow
But I know I live today
...
No comments:
Post a Comment